شناسه: 339153

خستگی را خسته كرده بود

در طي دوران خدمت داداش شايد آن چيزي كه خيلي در زندگي وي مشهود باشد، شهر به شهر شدن و خانه كشي‌هاي پي‌درپي ايشان بود. من هميشه فكر مي‌كردم كه خدايا، يك خانه تكاني كوچك هر یک سال يكبار اينقدر باعث كلافه شدن ما مي‌شود. چطور يك فرد مي‌تواند اينقدر قوي و با روحيه باشد كه هر چند وقت يكبار اثاثيه خود را بار كرده و به جاي ديگري برود. مفهومش اين است كه اين فرد حتي براي 2 سال زندگي خود نيز نمي‌تواند برنامه‌ريزي داشته باشد. فقط فكر كار و خدمت بود. روزهاي آخر سال 1370 بود كه ايشان از سمت فرماندهي سپاه مريوان به فرماندهي قرارگاه شهيد شهرام‌فر استان كردستان منصوب شدند و به تبع آن خانه و زندگي ايشان نيز بايد از مريوان به سنندج منتقل مي‌شد. ما اثاثيه منزل را جمع و جور كرديم، البته خانواده‌ وي نيزجهت تميز كردن منزل جديد روز قبل به سنندج رفته بودند. بسته‌بندي و بار زدن وسايل منزل تا شب طول كشيد، البته در لابه‌لاي كار، آمد و شد بچه‌هاي سپاه مريوان جهت امضاء نامه‌ها و همينطور دوستان و آشنايان جهت خداحافظي في‌نفسه باعث معطلي كار مي‌شد. بالاخره بار كردن اثاث‌ها تا موقع شام طول كشيد و ما شام را در خانه امام جمعه مريوان مهمان بوديم. پس از صرف شام صحبتهاي داداش و حاج آقا تا آخر شب به طول انجاميد. حاج آقا اصرار داشتند شب را در منزل وي بخوابيم اما داداش قبول نكرد. لذا خداحافظي كرديم و آمديم. وقتي كه به منزل رسيديم گفت محمد موافقي همين الان حركت كنيم تا صبح اثاثيه را خالي كنيم تا به لحاظ زمان صرفه‌جويي كرده باشيم. من قبول كردم و حركت كرديم. وقتي از مريوان در آمديم تقريباً نيمه‌هاي شب بود، هنوز نيم ساعتي نرفته بوديم كه چراغ‌هاي ماشين خاموش شد. پياده شديم كاپوت را بالا داديم اما هر چه گشتيم ميله يا جك كاپوت را پيدا نكرديم. بنابراين من كاپوت را بالا نگاه داشتم تا داداش ماشين را وارسي كند. اما آنقدر تاريك بود كه چيزي ديده نمي‌شد. از داخل ماشين كبريتي آورد و روشن كرد. سرباطري‌ها جدا شده بود. وقتي سرباطري‌ را جا زديم چراغ‌ها مجدداً‌روشن شدند. لذا به حركت ادامه داديم. در جاده پرپيچ و خم مريوان ـ سنندج كه آن همه در خصوص كمين منافقين شنيده بودم، تمام وجودم پر از وحشت شده بود. اما در نگاه برادرم كه خود عمري در اين مناطق با ضدانقلاب مبارزه كرده بود و وجود شان را از فرسنگ‌ها حس مي‌كرد، چنان آرامشي بود كه وجود پر التهاب مرا تسكين داده آرام مي‌كرد. در همين فكرها بودم كه رو به رويمان وسط جاده كميني را ديديم. كه افراد با روشن و خاموش كردن چراغ قوه دستور توقف ماشين را مي‌دادند.
داداش يك اسلحه كلاشينكف 75 را مسلح كرد و روي صندلي گذاشت و يك كلت كمري هم به من داد و گفت وقتي نگه داشتم و شروع به تيراندازي كردم از سمت راست به طرف دره فرار كن. در چند ثانيه چند راهكار از ذهن ايشان گذشت. اما خيلي به كمين نزديك شده بوديم دو نفر در دو طرف جاده به حالت خاصي اسلحه‌ها را به سمت ماشين نشانه گفته بودند و با توجه به تعداد زيادشان عملاً امكان هرگونه عكس‌العملي از ما گرفته شده بود. من كه از ترس داشتم سكته مي‌كردم، به هر حال به كمين رسيديم و نگه داشتيم. افراد همه لباس كردي به تن داشتند. يك نفر از سمت راست و يك نفر از سمت چپ داخل ماشين را ديد زدند، پرسيدند به كجا مي رويد؟ بار ماشين چيست؟ در همين هنگام فرد سمت راستي چراغ را به صورت من انداخت و سپس به داداش نگاه كرد بعد به يكباره دست و پاي خود را گم كرده و گفت سلام. اين حاج قهاري فرمانده سپاه مريوان است. وقتي عكس‌العمل آنها را ديدم فهميدم كه نيروهاي خودي هستند. بعد خودشان را معرفي كردند و گفتند ما از نيروهاي بسيجي سپاه مريوان هستيم كه در حال تأمين جاده بوديم. بعد سر دسته آنها گفت حاج آقا در دل تاريكي شب بدون اسكورت و ماشين دوشكا چرا اين خطر را كرديد؟ اجازه بدهيد تا سنندج همراه شما بياييم. اما داداش قبول نكرد و ما ادامه مسير داديم. از فرط خستگي هر از گاهي چشمان حاجي روي هم مي‌خوابيد كه با تلنگر من بيدار مي‌شد. گفتم اجازه بده من رانندگي كنم اما ايشان قبول نكرد و گفت خسته نيستم شما بخوابيد ولي مي‌ديدم كه هر از گاهي ماشين را نگه داشته و با برفهاي كنار جاده سر و صورت خود را سرد مي‌كرد كه خوابش نبرد. بالاخره بعد از يك مسافرت كوتاه و پرالتهاب چراغ‌هاي شهر را از دور ديدم و خيالم راحت شد كه خطر رفع شده است (غافل از اينكه همين منافقين سايه به سايه او را تعقيب مي‌كنند تا روزي كه به هدف شوم خود برسند) و ما به خانه‌هاي سازماني سپاه رسيديم. اثاث‌ها را خالي كرده و مقداري جاسازي كرديم. همين كه به اندازه خوابيدن جا درست شد حاجي گفت محمد جان تو بخواب خيلي خسته شدي من مي‌روم سپاه. من از فرط خستگي تا ظهر استراحت كردم. منتظر بودم كه ايشان تشريف بياورند كه ديدم يكي از افرادش را فرستاده دنبال من تا به پادگان بروم. فلذا همراه آن شخص به پادگان رفتم. ناهار آنجا بودم. ديدم داداش علي رغم خستگي شب گذشته و عدم استراحت نسبت به پذيرش مراجعين كه براي خوش آمد گويي مي‌آمدند چقدر صبور و خونگرم بود و با روي گشاده از ايشان پذيرايي مي‌كرد. كار حاجي تا اذان مغرب طول كشيد و بعد به منزل برگشتيم.
چندين مرحله ديگر نيز كه با ايشان همراه بودم و او را در انجام كارها اين‌قدر صبور ديدم اين نكته را با تمام وجودم حس كردم كه داداش خستگي را خسته كرده بود. روحش شاد.


نقل از محمد مرادي برادر شهيد

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه