شناسه: 339156

آخرین دیدار

من در دانشگاه تهران پذيرفته شده بودم اما به خاطر شغل بابا به شهر يزد مهاجرت كرديم. دانشگاه يزد رشته مرا نداشت به ناچار به دانشگاه ميبد منتقل شدم. خانواده دو سال در يزد زندگي كردند و پس از آن مجدداً پدر به اروميه منتقل شد. من ديگر نمي‌توانستم انتقالي بگيرم و بايد در همان شهر به تحصيل ادامه مي‌دادم. حدود يك ماه پس از اينكه از يزد به اروميه رفتيم و در آنجا ساكن شديم بابا با وجود مشغله‌هاي كاري فراوان قصد داشت مرا به يزد ببرد و در آنجا خانه‌اي برايم اجاره كند. من مي‌دانستم سرش خيلي شلوغ است و كاملا دركش مي‌كردم. به او گفتم شما به كارهايتان برسيد من خودم جايي را پيدا مي‌كنم ولي بابا خيلي اصرار داشت كه حتماً خودش هم حضور داشته باشد. بالاخره با اصرار پدر عازم سفر شديم. از اروميه تا يزد مسافت زيادي است. ما، در طي مسير يك شب به همدان رفتيم و در منزل عمويم استراحت كرديم. آن شب همه دور هم نشسته بوديم و با هم گپ مي‌زديم اما حرف‌هاي بابا طور ديگري بود. گويا با صحبت‌هايش قصد وداع با ما داشت و به نوعي پيام شهادتش را مي‌داد. او خيلي عجله داشت كه زودتر به اروميه برگردد. صبح روز بعد ساعت 4 صبح به سمت يزد حركت كرديم. زمستان بود و هوا هم خيلي سرد. طوري كه كوچه‌ها كاملاً يخ بسته بودند. خستگي و سرما به همه وجودم رخنه كرده بود. بابا در صندلي عقب جاي گرمي براي من درست كرد و گفت تو اينجا بخواب من هم رانندگي مي‌كنم. او مي‌خواست شيشه‌هاي ماشين را بشويد اما چون هوا سرد بود و عمو و زن عمو هم سرپا ايستاده بودند به سرعت با آنها خداحافظي كرد و كمي جلوتر كنار يك مسجد ايستاد و در آن هواي سرد شيشه‌هاي ماشين را شست با خود گفتم خدايا پدر چه تواني دارد كه در اين سرما از ماشين پياده شده و با دست ماشين مي‌شويد. آن صحنه براي هميشه در صفحه ذهنم حك شد. چرا كه وقتي بابا در منطقه جهنم دره به شهادت رسيد پيكرش يك روز تمام در سرماي آنجا مانده بود. زماني كه جنازه‌اش را آوردند تصوير آن روز در ذهنم مجسم شد. نزديكي‌هاي عصر بود كه به ميبد رسيديم و به منزل يكي از دوستان پدر رفتيم. پدر مي‌خواست طبقه بالاي منزل آنها را برايم اجاره كند. وقتي صحبت از قرارداد به ميان آمد آقاي فلاح (دوست بابا) گفت: آقاي قهاري هر چه شما بگوييد ما قبول داريم اصلاً نياز نيست چيزي بنويسيد» موقع غروب خورشيد بود و از پنجره غروب آفتاب كاملاً نمايان بود بابا به بيرون نگاه كرد و گفت: «آقاي فلاح اين خورشيدي كه هر روز طلوع و در اين ساعت غروب مي‌كند رحلت امام (ره) را ديده و نظاره گر مرگ صدام نيز بوده است. حالا به زندگي من چه اعتباري است؟ اكنون هستم ممكن است فردا نباشم. حالا اجازه دهيد يك قرارداد كتبي بنويسيم». بعد از نوشتن قرارداد پدر مقداري وسيله براي من تهيه كرد و در خانه گذاشت. روز بعد پس از خواندن نماز صبح وسايل را جمع كرد و آماده رفتن شد. اما مرا بيدار نكرد فقط آرام گفت: هدي جان خداحافظ من دارم مي‌روم. من متوجه شدم، خواستم بلند شوم و خداحافظي كنم اما نگذاشت. فقط يادم مي‌آيد كه در عالم خواب و بيداري هاله‌اي از در بيرون رفت. اين آخرين ديدار من با پدر بود.                           

نقل از بنت الهدا قهاری سعید دختر شهيد

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه