شناسه: 339157

دسته گلی براي عيادت

در دلم احساس آشوب مي‌كردم. آنقدر در خواب گريه كرده بودم كه وقتي بيدار شدم دو طرف بالشم خيس شده بود. خيلي نگرانش بودم. بابا هر روز به من زنگ مي‌زد حتي گاهي وقت‌ها همين كه از سركار به خانه مي‌رسيد با من تماس مي‌گرفت و ريز ريز كارهايم را مي‌پرسيد مثلاً غذا چه خوردي؟ چه كار مي‌كني؟ و ... سه روز بود با من تماس نگرفته بود. خيلي تعجب كردم به مادر زنگ زدم گفت بابا مأموريت است. بعد از خداحافظي از مادر، مشغول كتاب خواندن شدم. ناخودآگاه صحنه صحبت‌هاي پدر با تلفن بي‌سيم در مورد درگيري با گروه پژاك و ... ازذهنم گذشت. مي‌دانستم اين رفتن برگشتنش با خداست. دائم فكر مي‌كردم اگر بگويند بابا شهيد شده چه كار مي‌كنم و عكس العملم چيست؟ در اتاقم تنها بودم و از شدت ناراحتي فقط گريه مي‌كردم. منتظر بودم بابا زودتر از مأموريت برگردد و به من زنگ بزند. اما آن روز هم گذشت و از پدر خبري نشد. روز بعد حدود ساعت 11 صبح شماره منزل بر صفحه گوشي‌ام ظاهر شد. خيلي خوشحال شدم فكر كردم باباست. تلفن را با خوشحالي جواب دادم. صدا آشنا بود اما صداي بابا نبود. يكي از دوستان مامان بود. يك لحظه دلم ريخت. با عجله پرسيدم مامان و بابا كجا هستند؟ ايشان گفتند چيزي نيست دخترم نگران نباش. فقط مي‌خواستم احوالت را بپرسم و بگويم پاي پدرت مجروح شده البته سطحي. او به من اطمينان داد كه چيز مهمي نيست. خيالم راحت شد. خدا را شكر كردم كه بابا هنوز زنده است. 5 اسفند ماه بود كه همراه يكي از دوستانم بليط هواپيما گرفتيم و راهي اروميه شديم. در راه براي پدر گل خريديم تا به عيادتش بروم. وقتي به اروميه رسيديم يك تاكسي گرفتيم و به سمت خانه راه افتاديم. 
در طي مسير با خود فكر مي‌كردم اگر به سر كوچه رسيديم و هيچ پارچه سياه و اعلاميه‌اي نديدم پس واقعاً اتفاقي براي پدر نيفتاده است. در اين افكار غوطه‌ور بودم كه به كوچه‌مان رسيدم. هيچ پارچه سياه يا اعلاميه‌اي در آنجا نبود. خيلي خوشحال شدم. خدا مي‌داند از سر كوچه تا دم در را چگونه طي كردم تا هر چه زودتر بابا را ببينم. 
وقتي داخل خانه شدم همه فاميل نشسته بودند و من اصلاً متوجه لباس مشكي آنها نشدم. با اشتياق وارد شدم و سلام كردم و پرسيدم بابا كجاست؟ طبقه بالاست؟ مي‌خواهم پدر را ببينم. دسته گلي كه براي پدر خريده بودم در يك دستم بود و ساكم در دست ديگرم. 
همه فقط مرا مي‌نگريستند و هيچ چيز نمي‌گفتند. تا اينكه خاله‌ام جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت دخترم بابا به آرزوي ديرينه و حق واقعي‌اش ]شهادت[ رسيد و اكنون در جوار حق به آرامش رسيده است. 
آري پدر رفت و ما را در حسرت ديدار خود تنها گذاشت.
 

نقل از بنت الهدا قهاری سعید دختر شهيد

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه