شناسه: 339941

یگان صابرین

فرمانده پایگاهش رفیقمان بود.
گفت: یه بسیجی داریم کارش بیسته، سرآمد بچه‌های پایگاه است. درسش عالیه و اخلاقش درجه یک. راستِ کار شماست و به‌درد سپاه می‌خورد. آنقدر کارش درسته که خودم ضمانتش می‌کنم.
یه روز دیدم جوانی ۱۸_۱۹ ساله با ظاهر بسیجی‌های زمان جنگ، دارد می‌آید. قد متوسطی داشت و صورتش تازه مو درآورده بود. محاسنِ نرم و کم‌پشتش جذابیت چهره‌اش را دوچندان کرده بود. یک پیرهن سفید یقه‌آخوندی و یک‌شلوار پارچه‌ای تیره به تن داشت. پیرهنش آنقدر تمیز و مرتب بود که تمام وجودش را سفید می‌دیدی. لحنش آرام و مؤدبانه، ولی تُن صدایش مردانه بود...
گفت من محمدرضا زارع هستم و فلانی معرفی کردند...
در اولین دیدار آنقدر به دلم نشست که تا سال‌های سال با همان قیافه در ذهنم ماندگار شد. پیش‌دانشگاهی‌اش ریاضی و معدلش بالای ۱۸ بود.
عضویت فعالِ بسیج و فعالیت توی پایگاه و همه‌ی خصوصیات خوب، سبب شد ثبت‌نامش کنیم.
توی آزمون ورودی جزء نفرات برتر بود.
مراحل جذب را یکی‌یکی گذراند ولی برای معاینات پزشکی دکتر گفته بود باید یک عمل جراحی کوچکی انجام بدهد. خداخدا می‌کردیم مشکل خاصی نباشد تا کارش زودتر حل شود. یه روز دیدم لنگان لنگان آمد و دفترچه پزشکی‌اش را تحویل داد تا پرونده‌اش کامل شود و آماده اعزام و ما خوشحال... دوره افسری عازم شد دانشگاه امام حسین (ع).
دوره که بود، یکی‌دوباری آمد و سر زد. پیگیر بودم کی دوره‌اش تمام می‌شود تا دوباره ببینمش... بعداز یکی دوسال که دوره‌ دانشگاه افسری تمام شد، دوستانش برگشتند اما او برنگشت.
پرسیدم از آقای الوانی چه خبر؟ چرا او نیامده!؟
گفتند محمدرضا برای دوره صابرین انتخاب شده و همانجا ماند. به نظرم دوره صابرین را اصفهان بود. پیش خودم گفتم آخر آن جوان محجوب و نحیف به چه درد صابرین و آموزش‌های سخت آن می‌خورد...!؟
بعداز مدت‌ها دوباره سراغش را از فرمانده پایگاهشان گرفتم.
گفت: ماشاءالله ندیدی! آقارضا برای خودش یلی شده، خیال نکن آن جوان سربزیر دیروز است! آقارضا امروز از نیروهای زبده سپاه در یگان صابرین است و چنین و چنان...
گذشت و چندسالی بود که از او خبر نداشتم. روزگار محمدرضا زارع الوانی را از یادم برده بود...
دیروز اخبار را می‌خواندم که چشمم به جمله‌ای افتاد: «سرهنگ پاسدار محمدرضا زارع الوانی به جمع شهدای مدافع حرم پیوست» مطمئن بودم خود اوست... آن جوانی که روز اول دیده بودمش بوی شهادتش به افلاک می‌رسید.
عکسش را که با لباس و هیبت نظامی و آن محاسن سیاه و پُرپشت دیدم، ناخودآگاه ذهنم به ۱۴_۱۵ سال پیش رفت و آن چهره دلنشین و تودل‌برو و آن لباس سفید یقه‌آخوندی... خاطرات آن روزها آوار شد بر سرم...
جوان محجوب و دلنشینی که از همان روزها بوی شهادت می‌داد، دیگر یلی نام‌آور و فرمانده‌ای بزرگ شده بود و افتخاری برای ایران عزیز. و امروز شهیدی که میهمان قرب الهی است.
در آستانه محرم، محمدرضا مُهر تأییدش را از سیدالشهداء گرفت و اینک سیمرغ جانش بر فراز آسمان‌ها به پرواز درآمده و شاهد و ناظر ماست. اما نمی‌دانم او دارد به ما و کارهایمان لبخند می‌زند یا...!؟
بار دیگر رویش‌های انقلاب ثمر داد و جوان‌هایی مثل محمدرضا زارع، مایه روسفیدی انقلاب و جوانانش شدند.
رضاجان شهادت مبارک 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه