شناسه: 341496

نماز جمعه‌ای که سرنوشتم را رقم زد

۲۲ سالم بود که اغلب با دوستم به نماز جمعه می‌رفتیم و معمولا صف آخر می‌نشستیم. مادر حسین آقا هم صف اول می‌نشست و، چون در ستاد اقامه نماز فعال بود، هر هفته حضور داشت. البته من نمی‌شناختمش. آن روز نمی‌دانم قسمت بود یا اتفاق، با دوستم خلاف هفته قبل نشستیم صف سوم، حاج خانم گاهی بر می‌گشت و مرا می‌دید. بعد دوستم را صدا کرد و در مورد من پرسید، تلفن خانه را هم همانجا از او گرفته بود.
دوستم وقتی آمد پیش من پرسید قصد ازدواج داری یا نه؟ می‌خواست خبر بدهد که آن‌ها تماس بگیرند. مادر شوهرم شرایط پسرش را به دوستم گفته بود تا به من منتقل کند، بعد اگر شرایط را پذیرفتم اطلاع بدهم. مادر حسین آقا گفته بود پسر من ۲۴ ساله است و دیپلم دارد و در شهرداری تهران واحد موتوری مشغول کار است. چون من لیسانس فیزیک داشتم گفته بود تا ببیند تحصیلات برایم مهم هست یا نه. من گفتم تحصیلات برایم اهمیت دارد، اما اول چیز‌های دیگری مثل اخلاق و ایمان اولویت دارد. در اطرافیانم دیده بودم مرد‌هایی که تحصیلات هم دارند، اما خیلی موضوعات برایش اهمیت نداشت. خلاصه قرار شد تشریف بیاورند.
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه