شناسه: 341511

خبر رسید؛ حسین پّر

خانه ما قائمشهر بود. یک روز دیدم یکی از دوستانم از چالوس زنگ زد گفت: طاهره خانه ای؟ گفتم: اره. گفت: می‌خواهیم بیاییم به تو سر بزنیم. گفتم: باشه نهار می‌گذارم بیایید. گفت: نه ساری کار داشتیم گفتیم به تو سر بزنیم. آمده بودند به من خبر بدهند. وقتی خبر شهادت حسین را شنیدم مبهوت شدم با اینکه می‌دانستم بزرگترین خواسته اش شهادت است. نمی‌دانستم باید چه کنم؟ داد بزنم؟ گریه کنم؟ همان وقت اذان گفتند، دوستم گفت: بیا نهار بخور گفتم: نه حسین آقا عاشق نماز اول وقت بود. چون حامله بودم نگران بود. نماز که خواندم خیلی آرام شدم. حاضر شدیم و رفتیم چالوس. شش ماهه باردار بودم و می‌دانست بچه پسر است، اما نامش را انتخاب نکرده بودیم. وقتی دنیا آمد اطرافیان گفتند نام پدرش را بگذار گفتم نه من طاقت ندارم حسین صدایش کنم می‌گذارم محمد حسین. با همه هم طی کردم کسی حسین صدایش نزند.
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه