شناسه: 341515

اتفاق جالب سر نماز

خبر دادند قرار است با سردار دیدار خصوصی داشته باشیم. چون بچه‌های من کوچک بودند و اکثر مراسم‌ها را نمی‌رفتم مطمئن شدم سردار می‌آید بعد رفتم. برای بچه‌ها گفته بودم سردار یک پاسداری است که فرمانده باباست و با آدم بد‌ها مبارزه می‌کند عکس او را نشانشان داده بودم که آدم مهمی هست.

بچه‌ها تا او را دیدند می‌گفتند مامان سردار. موقع اذان مغرب همه صف بستند. من سر نماز بودم محمد حسین از پیشم رفت بعد متوجه شدم رفته گلی که داشته داده به سردار. سردار هم که آمدند سر میز ما محمدحسین با همه دنبال او می‌رفت. سردار لباس شخصی بود و همه برایشان سوال بود که چطور وقتی سردار لباس نظامی نپوشیده بچه تشخیص داده؟ من می‌گویم این ذات پاک حاج قاسم بود که بچه‌ها را جذب خودش می‌کرد؛ و اینکه پدرشان آن‌ها را هدایت می‌کرد، چون اعتقاد دارم شهدا زنده هستند.
سردار که سر میز ما آمد احوالپرسی کردند و صحبت‌های خصوصی مان را به ایشان منتقل کردیم حاج قاسم، محمد حسین را بغل کرد و گفت: بالاخره ما دو تا دوست بهم رسیدیم. مشکلاتمان را پرسید. سردار لطف کرد و روی عکس حسین آقا جمله‌ای نوشت. دست محمد حسین با چاقو برید و بچه خودش را به حاج قاسم رساند تا انگشتش را نشان دهد. سرداری با آن ابهت خودش را پایین آورد تا با بچه هم دردی کند.
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه