شناسه: 341747

وصیت نامه ايرج آسمانی

بسمه تعالي خدايا تو را شكر مي كنم كه با فقر آشنايم كردي تا رنج گرسنگان را بفهم و فشار دروني نيازمندان را درك كنم خدايا تو را شكر مي كنم كه مرا با دردآشنا كردي تا درد دردمندان را لمس كنم و به ارزش كيميايي درد پي ببرم و ناخالص هاي وجودم را در آتش درد بسوزم و خواسته هاي نفساني خود را زير گوي غم و درد بگويم و هنگام راه رفتن بر روي زمين و نفس كشيدن هوا وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد خدايا تو را شكر مي كنم كه مرا در آتش عشق گداختي و همه موجودات و خواستي ها را به جز عاشق و معشوق در نظرم خوار و بي مقدار كردي تا از گناه هر حادثه وحشتناك به سادگي و آرام بگذرم دردها تهمت ها ظلم ها و شكنجه ها را به سهولت تحمل كنم خدايا من كوچكم ضعيفم ناچيزم در مقابل طوفان هستم به من ديده‌اي عبرت بين ده تا ناچيزي خود را ببينم و عظمت وجلال تو را به راستي بفهم و به راستي تسبيح كنم. خدايا مي خواهم فقير بي نياز باشم كه جاذبه هاي مادي زندگي مرا از ياد و عظمت تو غافل نگرداند خدايا خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغاي كشمكش هاي پوچ مدفون نشوم خدايا دردمندم روحم از شدت درد مي سوزد قلبم مي جوشد احساسم شعله مي كشد و بند بند وجودم از شدت درد صيحا مي زند تو مرا در بستر مرگ آسايش بخش. خدايا به سوي تو مي آيم از عالم و عالميان مي گريزم تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده. شب 1364 بود پنج آبان ماه بود في ساعت يك و ربع بود با مادر ايرج صحبت مي كرديم از ايرج آسماني كه چرا نيامد چرا خبر نداد كجا هست ما نگران بوديم بچه‌ها خسته شدند گفتند مادر نمي خوابي . چرا پسرم مادرت جا باندازد مي خوابم دم صبح بود تقريبا ساعت چهار صبح بود ديدام زنگ در را مي زنند مادر ايرج ازخواب پريد و دويد به طرف در گفت كي گفت من‌ام ايرج مادرش از ذوق داد زد در را باز كرد من ام از پشت پنجره نگام مي كردم ايرج وارد حياط شد .گرفته و پور خسته ، يك جفت پلون پاره پايش بود پرسيد مادر پدرم خوابيد يا نه گفت بله تو مي خوابي ايرج گفت مادر جان حرف نزن گفت چرا گفتم بيا برويم اطاق حرف بزنيم آمد گفت مادر من آمده بودم كشتي بگيرم لباس هاي مرا دور ديدان حرف نزن برويم بخوابم تا صبح شد از خواب بلند شدم وضو گرفتم نماز خواندم بعد از نماز رفتم اطاق اش را بازكردم ديدم گريه مي كند من ناراحت شدم گفتم ايرج آسماني چرا گريه مي كني تو چهارده ماه است كه رفتي من از تو خبر ندارم چرا گريه مي كني گفت پدر جان و جانم من كه اينجا پيش شما هستم مي خواهم يك حرفي بزنم اجازه مي دهدي گفت بله بگو گفت پدر نيمه شب بود عراقي ها حمله كردند به پادگان جلميان و سربازان و درجه داران را شهيد كردند ما يازده نفر مانديم تيمسارها بودند باران گرفت . رفتند بعد از بند شدن باران يك سرباز با بلندگو داد مي زند فرياد مي زند هر كه سالم مانده فرار كند ما مي خواستيم بر گرديم ديدم يك نفر زبانش گرفته نمي تواند حرف بزند . آسماني صدا مي زد من برگشتم بغلم ديدم يك سرباز دارد نفس هاي آخر اش رامي كشد اين جوان را بغل كردم ديدم تمام كرد. دستم را گذاشتم روي چشم سرباز قهرمان وزنه بردار. من يك اوركت داشتم آن را باز گردم زمين و اين جوان و بزرگ وار را گذاشتم روي آن بلند كردم ديدام نه حريف نيستم به فكر افتادم رفتم توي پادگان يك كيسه بزرگ پيدا كردم انداختم توي همون كيسه به دوش گرفتم به بچه‌ها گفتم با ريسمان محكم به پشتم ببنديد تا اين جوان شهيد بزرگوار را از پادگان خارج كنم به دوستانم گفتم كمك كنند ولي آنها به من گفتند ايرج آسماني با توايم بيا زود باش بدبخت تو جنازه مي بري ما را كشته بودند كي مي خواهد جنازه ما را ببرد بيا الان كردها مي رسند همه مارا قتل و عام مي كنند ما حركت كرديم جنازه را آورديم نقده . هر زحمتي كه كشيديم به رضاي خدا بود يك ماشين پيدا كرديم اين بزرگوار را آوردند اردبيل ديدم دوستانم نيستند همه رفته‌اند گفتم الله اكبر خلاصه من اين جنازه را آوردم اردبيل. بردم پادگان يك افسر آنجا بود سروان رحمتي بود تحويل دادم به من گفت فردا يا پس فردا تشييع جنازه مي شود من آمدم پيش مادرم گريهه كنان پرسيد چه كاري انجام دادي گفتم تحويل دادم گفت به پدر و مادرش خبر دادي گفتم نه به آنها خودشان خبر مي دهند به ما مربوط نيست. 1ز طرف ارتش به ما نامه دادند شما بايد برويد پادگان. توي نامه نوشته بودند بعداز يك ماه و 10 روز خودش را به پادگان معرفي كند من هم اين كار را كردم دوباره اعزام شدم يك روز ديدم بنده را صدا مي زنند من رفتم ديدم يك سرهنگ به من گفت سرباز آسماني تو هستي گفتم بله سرهنگ گفت ايثارگري تو را مي شنوم سرباز خيلي زرنگي هستي من به تو دستور مي دهم توي اين زمين نقد 60 دستگاه پادگان اين فرايد دوست مي شود تا بايد نظارت داشته باشي . چشم جناب سرهنگ شهر و شد پادگان سازي يك روز ديدم به من زنگ زدند سرباز آسماني پدرت آمد به ملاقات من گفتم بياوريد اينجا 20 نفر سرباز آمد گفت حاجي آقا آسماني بفرمايد يك نفر سرباز جو افتاد يك نفراش با من صحبت مي كرد من گفتم بيا سرباز گفت حاجي آقا نزديك است رسيديم پادگان ديدام پسرم بدو بدو به طرف من مي‌آيد آمد مرا بغل كرد بوسه زد از پيشانيم چشم او از اشك پر شد من و او در برابر و روبرو نشستيم صحبت كرديدم به من گفت براي چه آمدي خير باشد گفتم مادرتون خواب ديد من هم آمدم پيش تو احوال پرسي كنم و اين جمله را به تو بگويم گفت چه هست گفتم مادرتون مريض است . ناراحت شدند ايرج گفت پدر صبر كن بچه‌ها بيايندو ساعت چهار بعد از ظهر بود آمدند ايرج گفت من براي شما حرف مي زنم دوستانم مادرم مريض است من مي خواهم بروم ملاقات مادرم سربازها گريه كردند رو به من كردند و گريه كنان گفتند حاجي آقا آسماني ايرج اگر به بعد شدت گريه كردند ايرج ناراحت شد دست پدرش را گرفت به گوشه اطاق برد گفت پدر جانم من از جنابعالي عذر مي خواهم اين سربازها قريب هستند خدا را خوش نمي‌آيد از طرف من به مادرم دل بندم سلام برسان و بگو پسرت از شما حلاليت خواسته انشاءالله قبول شود بعد از سه روز به خدمت مادر بزرگوارم مي‌رسم و هر صبح به دورش مي گردم دستهاي مبارك بوسه مي زنم گفتم مادر مرخصي ام تمام شود بايد من بروم به من اجازه مي دهدي گفت با ما تماس باشي گفت چشم خداحافظ كرد حركت كردم گفتم بنده تهران هستم كارم در ميدان گل هك بود مدرسه ناشنوايان اردبيل خدمت اين بزرگ واران بودم دوست داشتم به اين عزيزان خدمت بكنم آمدم تهران سركارم اداره به دوستانم سلام گفتم. خط من خط حسين رهبرم باشد خميني كاش مي شد عاقبت در بارش خنجر بيمرم دوست داشتم تشنه لب باشم به هنگام شهادت جرعه اي نوشم ز دست ساقي كوثر بميرم دوست دارم از گل رخسار آسماني گل بچينم بايستم بروخ آن اختران اختر بميرم دوست مي دارم كه در ميدان نماز آخرين خدان در مهراب خون ياد ديدگان تر بميرم. آسماني صاعقه را زين كن سوار بايد رفت آسماني به عرش شهه صحرا چون ستاره بايد رفت شهيد زنده تاريخ عشق مي گويد به دار سرخ انال حق دوباره بايد رفت به گوش خونين نيسم عشق گفت آسماني چو گل زبان جهان پاره پاره بايد رفت رسيد لحظات موعود وصيت گاه درنگ به فاف و قفله بي اسخار بايد رفت. آسماني از راه خاك آمده ي از راه خون از بتلاي روز جلال از ابتداي جاده تابوت اينجاست بهشت است بهشت زهرا اين پهلوان كه بود از خون بهشت به دنيا آمد آسمانم بزرگ شده مكتبي علي ام در خون باز و در خون جاري خود مي رود تكثير مي شود و مي ماند هر تن هزار تن زدم سرم به فاملي گفتم شهيد شده زدن سراش فراد شمشير جنازه مي شود. 14 تا مدل قهرماني داشت يك تبلو دور دست كردند هر كه خطا مي كرد آه مي كشيد مردم هجوم آوردن به بهشت زهرا مي خواستند به خاك بپيودند اين جوانان ورزش دوست و ورزش كاران رفتند توي قبراش زدن سروكار رنگ اش با خون رنگي شد با هزار زحمت دفن كردند بعد امدند خانه اش تسليت گفتند روي سوم بود مردم با سينه زنان امدند به حيات مادرش قران خوان بود قار مي كردند بود مادراش سيد خانم قران خواند بعد از قران گفت اي مردم شهيد پرور و انقلابي شما اين جوان پاك دامن و اساگر قهرماني كشتي همه جاي ايران بزرگ اين بزرگ و در كشتي گرفته خودي استان اردبيل در زماني ناصر پور مدير كل تربيت بدني به نام ايرج اسماني يك سالن به هزار نفر انتشار كردند با تلويزيون نشان دادند قبار از تهران گرفتند روزي هفتم بود و منزل نشسته بودم وقت مسجد به رويم ديدم چنين نظر امدي دم در من خودم رفتم دمي در سلام گفتم ديدم حاجي اقاي قازي ميان اقايان هست نمايد مجلسي گفتم به فرمايد همه آقايا امدند اطاق يك نفر گفت آقايان را مي شناسي گفتم جناب حاجي اقا قازي را مي شناسم گفت اجازه مي فرمايد اقايان را معرفي كنم گفتم خواهش مي كنمن اقاي سرهنگ سليمي و اقاي برادر قرباني چند نفر كارمندان تربيت بدني استان اردبيل من مراد علي شيراني و چند نفر دوستانم از تهران امدم جناب اقاي مراد علي شيراني سرپرست كل فدراسيون ايران من هيچ جا مي توانم به رم چون مشكل دارم با هر گويتر مي رم چون الان جوان پاك دامن را مي شناسم كشتي هايش را ديدم در تهران براي همان احساسم به جوش امد به ماشين به خدمت جناب عالي تسليت عرض كنم من ام در جوابش تشكر كردم گفتم جناب مراد علي شيراني سرپرست فدارسيون بزرگ من مديون مهمانان جناب عالي و خودي جناب عالي شدم افتخار و بزرگمان گرد در اين استاني اردبيل متشكرم جناب اقاي مراد علي شيران و مدير كل تربيت بدني استان جناب اقاي ناصر پور محسط. بعد از احوال پرسي شروع به كار كردم بعد از 30 روز روز چهارشنبه بود خوبيده بودم خانه با چند نفر شب خواب ديدم ايرج با ماشين كمين افتاد يك گوه بزرگ است يك طرف اش گوهي بزرگ هست و طرف ديگر دره است حركت مي كني مياد جلو به دره روبرو ميشود خطرناك و حشتناك است تومز مي زني مياد پايين اسلحه اش را بر مي داري ناراحت ميشود پايش را به زمين مي كوبد سرخ شده عراق مي ريزد دوباره سوار ماشين ميشود مي ياد عقب مي بيني هيچ جا راه ندارد ناراحت ميشود داد مي زني خدايا به من رحم كن من از خواب پريدم ديدم سرتاسر بدنم اب شد ساعت چهار صبح است من بيدار شدم الله اكبر گفتم رفتم دستماز گرفتم نماز خواندم آمدم ادار ولي ان روز خيلي گرفته بودم خدمت شما امدم خانه ولي اين ها خانه نداشتند بعد از انقلاب اين ها در هتل پالاز زندگي مي كردند مادي شهيد بود با چنقم به نام سيد جمشيد قررش بود امدم خانه و پريدم اطاق شدم ديدم بال دو نيم گربه مي كني با بچه هايش ولي مرا ديدن ساكت ماندن في به اين ها گفتم چه خبر شده همه ماندن به من خبر نگاه مي كنند ولي حرف نه مي زدن من دوباره لاله زدم چه شد گفت با هم سياي دو امان شد مرا كتك زدن من گفتم بلند شو بي نيم به من نشان بده تو مادري شهيد تو را زدان گريه گونان گفت رفتند بيرون شايد امشب به منزل نه يان من ناراحت شدم رفتم بيرون چهار پنج ساعت ديگر برگشتم خانه گفتم چه خبر بال دوزم گفت راستي يادم رفت به شما بگويم اقاي نوراني دامي خانم ات امد اينجا گفت خانم حاجي اقا مريض است من فردا رفتم اداره درخدمت مريض كردم گفتند نه مي شود تو تازه امدي گفتم جران اين اين توري اگر شما مريض نه دهي مي خواهم دقت گرفتارم 4 روز مريض صادر كردند امدم خواهر خانم با بچه هايش گفت ما با شما مي ايم اردبيل من گفتم براي چه گفتند هوا خوري من حركت كردم ديدم اقاي رضوي امد پسر خواهر زاده خانم بود گفت من هم با شما ميام اردبيل من گفتم شما چرا چه خبر شده گفت ما كه دارم مزاحم مي شوم گفتم نه بابا اين چه حرف است تو نه گو اين ها مي دانند كه ايرج آسماني شهيد شده ولي من خبر ندارم تو راه صحبت كردم براي اين ها مي كنم اين ها از دنيا خبر ندارند من گفتم چرا صحبت نه مي كني من از دست شما ها ناراحت شدم گفت ما يه روز كشيك بوديم خسته هستم بالاخر امدم نزديك استازه امام زده داود نيمه شب بود خوابم امد گفتم من اينجا يك چرت بزنم اينجا خوابيدم به اين ها گفت بودند از اين جران بونه بر مي خوانه گرد تعدوف مي كني دو تا اتوبوسي ميان تصميم گرفت بودند امام زاده داود ايستاده اند ميان مي بيند من اينجا خوابيدم من يك ساعت بعد از خواب بيدار شدم حركت كردم امدم اردبيل ساعت شش صبح بود زنگ خانه را زدم مادر ايرج امد در راه باز كرد داريد شديم حيات ان ها از ماشين پياده شدن با خواهراش روبرسي كردند ما در ايرج خوشحال هست از من تشكر كرد گفت حاجي اقا خوب شد اين ها را اوردي مادر ايرج از هيچ چيز از هيچ چيز خبر ندارد من هم چيز ندارم رفتم اطاق به خوابم هم صبح بود ديدم با چند نفر صدا مي زني حاجي آقا بيدار شويد في چشم را باز كردم گفتم بابا روزي جمعه است چه خبر شده من دوباره لهاب را به سرم كشيدم اين با چند نفر دوباره داد زد اقاي بلند شويد كار لازم من ديگر جواب ندادم اين يك مرتبه داد زد ايرج زخمي شد من از خواب پريدم سري موهاي من به هوا رفت ديدم حياط پور شده مرد و زن همه سياپوش از من پورسيون حاجي آقا گفتم من از اين جوان خبر ندارم من ديوانه و شوم مادراش خبر ندارد هم سياها خبر داشتند كه ايرج شهيد آسماني جنازه اش را آوردن با هم را مي گشتي كسيران ديدن پدارش اينجا نيست به ايشان نه گفتند براي همين كه خبر ندارم اين ها رفتند به پادگان نقد تيمي تمس گرفتند گفتند حالا اينجا بود يكي ديگر از آقايان تلفن زدن همين حرف زدن من خودم رفتم پاي تلفن تماس گرفتم گفتند چه مي فرمايد من گفتم سرباز ايرج اسماني اگر زخمي است به ما بگويد و يا شهيد شده به ما بگويد مردم اينجا زياد است جمع شدند قيامت است به من گفت شما كي هستي من گفتم دوستانش هستم از تهران آمدي روكنه زبان گرفته كفت همش مي گفت بله بله باز از من سال كردند كي هستي گفتم الان به شما گفتم من از دوستان دور هستم گفت آقا شهيد شده خدا رحمت اش كند جواني لايق ايثارگر جوان مرد بود ديگر نه گو آقا. بسمه تعالی بحضورمبارک پدرومادرنورچشمم رسیده ملاحظه فرمائید پس از ابلاغ عرض سلام سلامتی شمارا از درگاه خداوند بزرگ خواهان وخواستارم وباری اگر بخواهید از احوالات اینجانب با خبر بوده باشید بحمدالله سلامتی حاصل برقراراست پدر نورچشمم هیچ گونه نگرانی از طرف بنده نیست فقط نگرانی بنده از طرف شماست پدربزرگوارم ومارد نورچشمم امیدوارم در زیرسایه خداوند بزرگ صحیح وسالم وخوش وخندان وهمیشه پیروزوموفق بوده باشید پدرنوپشمم من برای شما یک نامه نوشتم نمی دانم بدست شمارسیده با نه پدرنورچشمم اگر نامه بنده بدست شمارسیده جوابش را زودتر بفرستید پدرعزیز ونورچشمم ان شاء الله بعد از آموزش معلوم نیست مارا به کجا بدهند ولی اگر خواستید برایم نامه بنوسید از همین آدرس که درروی پاکت است استفاده کنید مادر نورچشمم ان شا الله هر چه زودتر این جنگ تحمیلی بنفع اسلام تمام بشود وتمام جوانها پیش خانواده هاشان برگردند مادر نور چشمم بنده از تو خواهش می کنم هیچ وقت گریه نکن وهمیشه افتخار کن که پسرت را فرستادید درراه اسلام می جنگد مادر نور چشمم سعی کن به درس بچه خوب رسیدگی کنی خواهر نور چشمم ناهید حالت چطور است امیدوارم همیشه جان برادرت را دعا کنی مادر جان سلام مرا به تمام اهل خانواده برسان سلام مرا به عمویم واهل خانواده شان برسان سلام مرا به مادر بزرگوارم فاطمه برسان سلام مرا به خانواده کربلای صاحب برسان دیگر سرت را بدرد نیاورم خداحافظ

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه