شناسه: 342293

مفقود

وحید زمانی خواه دلم گواهی بد می داد . از روزی که آمده بود مرخصی احساس می کردم ممکن است اتفاق بدی بیفتد . قبلا در پانزده سالگی داوطلبانه به جبهه رفته بود اما اینقدر نگرانش نبودم . توی ذهنم نقشه کشیدم که یک جوری او را از رفتن به شلمچه منصرف کنم : - وحید جون اگه بری ممکنه اسیر بشی . مگه نمیگی سنگرتون خیلی به عراقیا نزدیکه نه فقط نترسید بلکه حرفی زد که بند دلم پاره شد : - اسیری خوب نیست مادر . شهید بشم بهتره . مگه تو قرآن ننوشته شهدا زنده اند ؟... اینجوری می تونم شفاعتتون کنم ! بی تاب شدم . سعی کردم موضوع را عوض کنم . یک کاری به او سپردم که برایم انجام بدهد و در رفتن اش تاخیر بیافتد . دو سه بار گفتم و او هر بار گفت : « با شه الان میرم » . انگار منظورم را فهمیده بود . بالاخره چادرم را سر کردم و به قصد انجام دادن کار راه افتادم . خودش را به من رساند و آهسته از کنارم رد شد : - شما برگرد ... خودم انجام می دم نگذاشت در آن دیدار دلخوری یا رنجشی پیش بیاید . ساعتی بعد آمد و ساکش را برداشت . زیر نگاه ملتمسانه ام خداحافظی کرد و رفت جبهه . از طرف کمیته اعزام شده بود و می خواست بعد از اتمام سربازی اش استخدام شود . برگشتن اش هشت سال طول کشید ! سال 1373 چند تکه استخوان برایم آوردند و گفتند : - این پسرت وحیده که سال 66 توی شلمچه مفقود شده بود ...

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه