شناسه: 342352

خاطره از مادر شهید

مادر شهید در خاطرات خود می گوید ؛ زمانیکه هادی در مدرسه راهنمایی درس می خواند از همان زمان به فرمان امام به عضویت بسیج در آمد و در مسجد امیرالمومنین خیابان 15 خرداد مشغول فعالیت شد حتی روزی به منزل آمد و لباسهای وی بوی نفت می داد ، من از وی سئوال کردم که چرا لباسهایت بوی نفت می دهد که ایشان گفت ؛ من برای مردم روستاها که هیچ وسیله گرمایی ندارند نفت می برم تا شاید خدا از من راضی گردد . مادر شهید در خاطرات خود می گوید ؛ یک روز فرزندم که به مرخصی آمده بود به وی گفتم چرا نگفتی که شما به جبهه ها رفته اید و ایشان چیزی نگفت و زمانیکه خواست برود گفتم زود برگرد و ایشان گفت ؛ که زیاد طول نمی کشد من تا 20 روز دیگر بر می گردم که ظرف 18 روز پیکر شهید برگشت و در شهرستان تششیع شد . هم چنین مادر شهید می گوید ؛ این شهید علیرغم سن کم خود در جبهه از اعضای گروه تخریب بود و من این موضوع را نمی دانستم و یکی از همسایگان به من اطلاع داد و گفت در یک عملیات بسیار مهم بسرعت راه را باز کرد تا عملیات انجام شود و زمانیکه به مرخصی آمد به من گفت که من کاری انجام نداده ام ، کسانیکه جنگ می کردند کار آنها بسیار سخت تر بود و من سعی کردم اول خداوند و بعد دل امام را شادکنم . ایشان بسیار به بسیج علاقه مند بود و حتی در زمان مرخصی نیز از فعالیت در پایگاه بسیج غفلت نمی کرد و فردی متعهد و معتقد بود
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه