شناسه: 343400

خبر شهادت

پدرم یک دفعه برای دیدن او به تهران رفته بود. گفت: «دلم برای بهرام تنگ شده است و می‌خواهم بروم او را ببینم.» زنگ زده بود، بهرام دارم می‌آیم که تو را ببینم. گفت: «پدر باشد بیا، من هم می‌آیم.» صبح که ساعت ده یازده می‌خواست برود که او را ببینند به او زنگ زدند و گفتند: «پسرت شهید شده است باید بیایی.» پدرم از آن­جا رفت و ما هم شب متوجه شدیم. هر چقدر! به پدرم زنگ می‌زدیم جواب نمی‌داد. از یک طریقی به ما زنگ زدند و گفتند: «برادرتان تصادف کرده است.» نگفتند: «شهید شده است. باید به تهران بیاید.» بعد ما هم با مادر و خواهرم به تهران رفتیم و دیدیم که شهید شده است.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه