شناسه: 343442

خاطراتی از زبان همسر شهید

16ساله بودم که خانواده ترابی برای پسرشان عبدالله به خواستگاری من آمدند و چون او ارتشی بود و ما خانواده ای مذهبی و مقید، دچار تردید شدیم، اما پدرم چون شناخت قبلی نسبت به خانواده ایشان داشت، پذیرفت و شرط ازدواج عبدالله با من را چادری ماندن دخترش و تقید او به دین و مذهب قرار داد. شهید حتی از پدرم هم مقیدتر بود و این امر من و خانواده ام را بسیار خوشحال کرد. همسرم پس از ازدواج می گفت: «واقعاً همانی که می خواستم شد» و از پیوند با من خرسند بود.
بعد از مراسمات مرسوم، من و همسرم راهی کرمانشاه شدیم و در شهر غریب علقه و محبت خاصی بین ما حاکم شد و عاشقانه با هم زندگی می کردیم. او 40 روز در جبهه بود و 15 روز نزد خانواده. در مدت حضور به دیدن پدر و مادرش در تویسرکان می رفتیم و او به آنها رسیدگی می کرد، با عطوفت و مهربانی با آنها رفتار می نمود و مایجتاج آنها را تهیه و در خدمت آنها بود. از من و فرزندانم هم غافل نمی شد و در کارهای خانه بسیار مرا کمک می کرد، دست و دل باز بود و با کمال میل وسایل مورد نیاز من و فرزندانم را تهیه می کرد. من این قدر او را قبول داشتم که اوقاتی را که در خانه نماز می خواند به او اقتدا می کرد. به من بسیار محبت و با مهربانی رفتار می کرد، معرفت او نسبت به زن و فرزند و خانواده مثال زدنی بود.
در طول سال از گردش و تفریح و زیارت بردن خانواده غافل نمی شد و آن را به نحو احسن انجام می داد به طوری که در لحظه لحظه ی آن سفرها برای ما خاطرات زیبایی رقم می خورد.
در آن سال ها در کوچه ای که زندگی می کردیم کسی وسیله نقیله نداشت همسرم با اتومبیل خود در خدمت همه اهل محل بود و در تمام اوقات شبانه روز اگر کسی مریض بود یا زنی برای زایمان نیاز به بیمارستان داشت آنها را به بیمارستان می رساند و در هیچ کاری کوتاهی نمی کرد. همچنین به افراد کهنسال بسیار احترام می گذاشت و در طول مسیرش آنها را به مقصد می رساند.
از دیگر خصوصیات اخلاقی شهید این بود که در طول سال شاید 3 الی 4 بار اتفاق می افتاد که فقیری را به همراه خود به خانه می آورد و به او نان و غذا می داد و رسیدگی می کرد. به خاطر دارم حتی یکبار گوسفندی را قربانی کرد و مقداری از گوشت را برای خودمان گذاشت و بقیه آن را بسته بندی کرد و به حاشیه شهر کرمانشاه برد و بین فقرا و مستمندان تقسیم نمود.
او همیشه صدقه می داد و معتقد بود که صدقه رفع بلا می کند و رسیدن آن به دست مستحق گشایش در کار و زندگی است. هرگاه مشکلی پیش می آمد نذر می کرد و پس از برآورده شدن حاجت آن را ادا می نمود.
شهید ترابی به صله رحم بسیار اعتقاد داشت. چند تن از فامیل در تهران زندگی می کردند او در طول سال به دیدن آنها می رفت و برایشان سوغاتی می برد و آنها را مورد لطف و محبت قرار می داد.
آخرین بار یک روز مرخصی گرفته بود و به دیدن ما آمد. رو به من کرد و گفت: «در جبهه خواب دیدم که به زیارت کربلا رفته ام و شخصی انگشتر عقیقی در دست من کرد». به او گفتم که ان شاء الله خیر است. روز چهارشنبه به دیدن ما آمد، پنج شنبه به جبهه بازگشت و جمعه شهید شد.
زندگی من و همسرم در بین خانواده هایمان بی مثال بود به طوری که شهادت عبدالله بسیار برایم سنگین و گران آمد و بسیار بی قرار و بی تاب شدم، اما وقتی پیکر پاک همسرم را مشاهده کردم آرامش خاصی که در چهره اش نمایان بود به قلب من رسوخ کرد و من نیز آرام شدم.
هنوز هم حضور همسرم را در کنار خود و فرزندانم احساس می کنم. هر وقت به خواب من می آید سه روز و سه شب گریه می کنم و ناآرام هستم. وقتی بچه ها در کودکی تب می کردند مرا بیدار می کرد و می دیدم که فرزندم تب دارد. هرگاه برای من و فرزندانش مشکلی در زندگی پیش می آید به خواب ما می آید و ما را دلداری می دهد. گاهی که من جزع و فزع می کردم و از زمانه شکایت، به خوابم می آمد و می گفت: «اگر ناراحتی بیا برویم»، من می خندیم و می گفتم: «نه نمی آیم». اما دیدن او در خواب و حضور همیشگی اش در کنار من و خانواده ام به ما آرامش خاصی می دهد. هنوز بین او و فرزندانش انس و الفتی خاص برقرار است به طوری که وقتی بر سر مزار شهید می رویم فرزندانش و حتی نوهایش سنگ قبر او، جایی که پاهایش هست را به قصد احترام و علاقه می بوسند و از او در امور زندگی شان یاری می طلبند.
من که از او رضایت کامل دارم، او لیاقت شهادت را داشت و عاشقانه به سوی معبودش رفت و بر سر سفره اربابش، اباعبدالله الحسین(علیه السلام) مهمان گردید. باشد که همه ما پاسدار حرمت خون شهدا باشیم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه