شناسه: 343462

خاطره ای از زبان همسر شهید

بارها اتفاق می افتاد که محمد روبروی عکس برادر شهیدم می ایستاد و می گفت:«محسن جان، تو را به خدا دعا کن که من هم شهید شوم و در میان شما باشم.» هنگامی که به او می گفتم: «پس من چی؟» این شعر معروف را برایم می خواند: «هرکس که تو را شناخت جان را چه کند      فرزند و عیال و خانمان را چه کند»
من ساکت می شدم و در حالی که سعی می کرم جلوی اشک هایم را بگیرم، خیره خیره نگاهش می کردم. زیباتر از چشم محمّد، چشمی نبود. چشم های معصومی که در یتیمی خویش گریسته و در سن 13 سالگی شاهد از دست دادن بابا شده بود.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه