شناسه: 343512

خاطره ای از همسر شهید اسمعیل‌پور

شهید مدت هفت سال در جبهه‌های حق علیه باطل برای وطن، ناموس و آب و خاک مادری خود جنگید. در آخرین مرخصی‌اش ابراهیم مرتب می‌گفت: این بار شهید می‌شوم.
هنگام رفتن شهید اسماعیل‌پور تا سر کوچه رفت ولی ناگهان برگشت و بچه‌هایش را دوباره بوسید. گویا توان و طاقت جدایی از آنان را نداشت ولی مهر وطن از همه چیز برایش مهمتر بود.
وقتی که می‌رفت با خودم می‌گفتم: که یعنی فرزندمان بی پدر می‌شود؟! ولی به یاد امام حسین(ع) و اهل بیت او می‌افتادم و زیر لب زمزمه می‌کردم که مگر اینان خونشان رنگین‌تر از امام حسین(ع) است و آرامش می‌یافتم. پس از عزیمت ابراهیم به جبهه، روزها گذشت و نامه‌اش نیامد. دخترم زهرا سه ساله بود و همیشه پس از رفتن پدر به جبهه روی دیوار به علامت روزها خط می‌کشید تا موقع آمدن پدر، فرا رسید ولی خبری از او نشد. دخترم مرتب گریه می‌کرد و از من می‌پرسید: چرا این دفعه پدرم دیر کرده است.
روزی به یکباره صدای غرش هلیکوپتر در آسمان، چنان عظیم نالید که گویی ابرهای آسمان به گریه در آمده‌اند. من با خودم گفتم: شهید آورده‌اند. صدای هل هله‌ی همسایه‌ها را می‌شنیدم اما نمی‌دانستم که برای همسرخودم است ولی بی اختیار اشک می‌ریختم.
زنگ منزل به صدا درآمد، قلبم از جا کنده شد. دایی‌ام وارد شد، نمی‌دانست چگونه این خبر را بگوید که ناگهان پسر همسایه وارد شد و گفت: پدر رضا شهید شده! دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد و از هوش رفتم. آری همسرم در راه حفظ و حراست از خاک وطن جان خود را فدا کرده بود. راهش استوار باد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه