شناسه: 343663

دست نوشته شهید

بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت، 8 صبح روز 3 مهرماه سال 1361 را نشان می داد من خود را برای رفتن به اداره ژاندارمری و گرفتن دفترچه ی آماده به خدمت كه از مدتها پیش انتظارش را می كشیدم آماده كرده بودم، پس به همراه پسرعمویم محمّد(مؤمن پور) بسوی ژاندارمری حركت كردیم و پس از سپردن مدارك لازم قرار شد كه برای تأیید پزشك به بیمارستان رودسر برویم. در بیمارستان آقای دكتر خلیلی مسئول معاینه ی افراد بود(آقای دكتر با دیدن من گفت: می خواهی معاف شوی؟ به كسی معافی نمی دهند) كه البته من در پاسخ او گفتم: معفی چیه! می خواهم برم سربازی، باید به كشورم و میهنم خدمت كنم. و (دكتر با تعجب گفت: چه عجب یكی پیدا شده كه میگه نمی خوام معاف بشم، هركی میاد اینجا میگه می خواهم معاف بشم) البته من یكی دو سال پیش دچار یك تصادف شدم كه در اثر آن هر دو استخوان دست راستم شكست و ماهیچه ی انگشت شصتم پاره شد و بعداً بر اثر عمل جراحی خوب شد و امروز بهبود پیدا كرده است. دستم را به دكتر نشان دادم و به او گفتم كه كاملاً سالم است و می توانم همه كار با آن بكنم و دكتر پس از كمی مكث روی ورقه ی مربوطه مربوطه نوشت«نامبرده فعلاً سالم است». به هر حال معاینه مطابق میل خودم درست از آب در آمد و موفق شدم دفترچه ی آماده به خدمت را دریافت كنم. البته مادرم میل زیادی ندارد كه من سربازی بروم و این به علت ادامه ی جنگ تا حالا كه قریب دوسال و نیم پیش شروع شده بود و ترس از كشته شدنم می باشد ولی من نمی‌دانم با چه زبانی به آنها بگویم كه می خواهم به میهنم خدمت كنم و سرانجام همانطور كه انتظار می كشیدم در روزنامة كیهان، اطلاعیه ای منتشر شد كه در آن متولدین 38 تا 42 درخواست شده بود تا دفترچه های خود را به هنگ های ژاندارمری تحویل دهند و در تاریخ بهمن ماه 1361 به خدمت اعزام شوند.
مطلقا باید بگویم كه در چنین اوضاع و احوالی بود كه مرتباً كلمات معاف، معاف، معاف مثل ركبار به سویم سرازیر می شد، یكی می گفت: دستت را نشان بده و خودت را معاف كن، دیگری می گفت: بگو چشمم ضعیف است و معاف بشو، آن یكی می گفت هر چیزی به تو دارند بیاندازد تا معاف شوی. و تمامی اینها مشتاق دفاع از خاك میهنم و شهرهای كشورم بودند دچار تردید و دو دلی می كرد. و با خود می گفتم: آری اگر معاف بشوم خیلی بهتره. چونكه ممكنه بعداً كاری برایم پیدا نشه ولی اگر نشه او نوشت چه كار كنم؟ تا كی باید بی كار بمونم؟ گاهی اوقات هم می گفتم چقدر خوبه منم زن داشتم، خیلی خوشم می یاد كنار زن و بچه هایم راحت و آسوده زندگی كنم، با بچه هام بازی كنم و خلاصه از این آرزوهایی كه هر جوانی دارد ولی با خودم فكر میكنم كه اگر كشورم مورد هجوم بیگانه قرار بگیره چطوری راحت و آسوده زندگی كنم. و اگه من یا ما تو موقعیت هموطنان ساكن غرب و جنوب كشور قرار بگیریم و مورد حمله و تجاوز قرار بگیریم، انتظارمون از سایر هموطنان مون چیه؟ ولی به هر حال من از این معافی چندان خوشم نمی آید و اگر كسی چنین چیزی را به من بگوید درست مثل این است كه پتكی بر سرم كوبیده باشد. چون به نظر من خدمت كردن وظیفه ی همه ی جوانان این مملكت است. به هر حال هنوز در دودلی به سر میبرم. و انتظار می كشم تا ببینم كه سرنوشت من چه خواهد شد.. از سوی دیگر ناراحتی مادرم از رفتن من به خدمت بیشتر در من تاثیر كرده و مرا ناراحت می كند. زیرا اگر او این مساله را به روی خود نیاورد و همیشه بخندد خیلی خوشحال می شوم. زیرا این آرزوی باطنی من است كه به جبهه بروم. ولی وقتی كه گریه ی او را می بینم خیلی ناراحت می شوم. من نمی خواهم كه اگر خدای ناخواسته برایم حادثه ای اتفاق افتاد كسی برایم گریه كند، می خواهم همه بخندند، می خواهم همه جا شادی باشد. این آخرین شبی است كه بعد از 19 سال در خانه بسر می برم، فردا شب من در خانه نیستم، فردا سرنوشتم تعیین خواهد شد. ضمناً می دانم كه پدرم ناراحت است. این را از سكوت عمیقش می فهمم. وقتی كه مادر گریه می كند، سرش را به طرفی برمی گرداند تا به من بگوید كه ناراحت نیستم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه