شناسه: 343817

خاطره­ای از همسر شهید

زندگی ما یازده ماه به طول انجامید که فقط هفت ماه از این دوران را با هم بودیم. اکثر روزها در جبهه­ها بود. مهربان و دلسوز بود و هرگاه مشکلی برایمان پیش می­آمد بدون هیچ توقفی به قرآن توسل پیدا می­کرد.
آخرین باری که می­خواست به جبهه برود با دوستانش به گلزار شهدا رفتند. وقتی از بین قبور شهدا عبور می­کرد به دوستانش گفته بود: من این دفعه به جبهه اعزام شوم شهید می­شوم و جسدم برنمی­گردد. گویا به او الهام شده بود و همین طور هم شد.
زمانی که آخرین بار می­خواست به جبهه اعزام شود پدرش مریض بود. هنگام خداحافظی به ابوالقاسم گفت: پدرجان من پیر و شکسته شده­ام، اگر صلاح می­دانی جبهه نرو و سرپرستی مادر، خواهر و برادرانت را به دست بگیر. هر چه اصرار کرد فایده­ای نداشت و ابوالقاسم می­گفت: اگر من نروم و شما جلوی من را بگیری و دیگران هم جلوی بچه­هایشان را بگیرند، پس چه کسی باید برود از خاک، وطن و ناموسمان دفاع کند؟ باید همکاری و وحدت داشته باشیم و دشمن را شکست بدهیم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه