شناسه: 343923

خاطراتی از زبان همسر شهید

1ـ همسرم برای پسرمان سعید دوچرخه خریده بود. سعید گفت پدرجان! دستگیره دوچرخه دستم را اذیت می‌کند که همسرم از شلنگ آب حیاط برید و دستگیره دوچرخه را درست کرد، ولی بعد از شهادتش سعید دیگر به دوچرخه دست نزد و فقط می‌گفت پدرم بیاید با هم دوچرخه سواری کنیم.
2ـ روزی احمد برایم چنین تعریف کرد: «در جاده مریوان در داخل اتوبوس بودیم، کومله‌ها جلوی اتوبوس را گرفتند (بعضی‌ها را گروگان می‌گرفتند، بعضی‌ها را هم می‌کشتند) داخل اتوبوس شدند از ردیف اول شروع کردند یکی یکی چشم مسافرها را بسته و پیاده‌شان می‌کردند، دو ردیفی به ردیف ما مانده بود، در دستم کیف دستی داشتم که تمام تلفن شماره خانواده داخل آن بود، با خودم گفتم اگر مرا هم ببرند (در کنار صندلی بغل دستی من یک خانم نشسته بود) کیف دستی‌ام را به آن خانم می‌دهم و به یکی از آن شماره تلفن زنگ بزند و بگوید مرا هم کومله‌ها بردند. نفسم بند آمده بود، فکر می‌کردم آخر دنیا است تا نوبت به من رسید، ایستاد به من نگاه کرد، بعد پیاده شد و رفت، یعنی در آن جا بود که مانند همیشه لطف خداوند شامل حالم شده بود.
3ـ در زمان زلزله‌ی رودبار من به همراه دو فرزندم در خانه خوابیده بودیم که ناگهان با تکان زمین از خواب پریدم، لرزش زمین چند دقیقه طول کشید، شوکه شده بودم، افکار ترسناکی از ذهنم عبور می‌کرد، احساس می‌کردم در همان لحظه خانه ویران خواهد شد و من و فرزندانم در زیر آوار خواهیم ماند؛ لحظات سخت و نفس‌گیری بود، بچه‌ها همچنان خواب بودند، بردن بچه‌ها به بیرون در آن لحظات که از شدت ترس بر زمین میخکوب شده بودم امری غیرممکن بود، با خودم گفتم همین جا می‌مانم و با بچه‌ها می‌میرم، چه قدر در آن لحظات بر بی‌کسی خودم ناراحت بودم، زلزله تمام شد از شدت ترس عرق کرده بودم و به سختی می‌لرزیدم، کمی به خودم مسلط شدم، نماز آیات خواندم و چندین ساعت در سجده گریستم.
خدایا! من و بچه‌هایم چقدر تنها و مظلوم و بی‌کس بودیم، بعد از چند ساعت خوابیدم و در خواب همسرم را دیدم با عصبانیت بر سر او داد کشیدم و زار زار گریستم گفتم: «چرا تنهایم گذاشتی؟! مگر نمی‌بینی زلزله شده است؟ چرا به کمک بچه‌هایت نیامدی؟!» احمد آهی کشید و گفت: «در تمام مدت زلزله من در کنارت بودم و مواظب شما بودم، اما تو مرا نمی‌دیدی، من هیچ وقت شما را تنها نمی‌گذارم».
از خواب بیدار شدم آرامش عجیبی داشتم و اصلاً احساس ترس و تنهایی و بی‌کسی نمی‌کردم؛ چرا که می‌دانستم شهید همیشه زنده است و همواره با ماست.
4ـ در دورانی که در سنندج بودیم یک روز از فروشگاه که بیرون آمدیم احمد یک مرد قوی هیکلی را به من نشان داد و گفت: «فهیمه! آن مرد را می‌بینی؟ بیچاره به مدت ده سال در دست کومله‌ها اسیر بوده و خانواده‌اش هیچ خبری از او نداشتند، آن قدر کومله‌ها او را شکنجه داده اند که نگو و نپرس، این مرد واقعاً شهید زنده است که بعد از ده سال از دست کومله‌ها نجات پیدا کرده است.
5ـ چند سالی بود که همسرم در مریوان خدمت می‌کرد. این بار محل خدمتش را به دزفول انتقال داده بودند. آخرین مرخصی احمد بود، این بار با دفعات قبل خیلی فرق می‌کرد، اغلب اوقات در افکاری دور و دراز فرو می‌رفت. طوری با حسرت به دو فرزندمان می‌نگریست که دل من به درد می‌آمد.
در آخرین شب مرخصی اش که قرار بود فردا به سوی جبهه حرکت کند ناگهان با صدای فریاد او از خواب پریدم. نیمه‌های شب بود، احمد در حالی که به شدت عرق کرده بود بر بستر خود نشسته بود. با نگرانی لیوان آبی برایش آوردم می‌گفت: «کابوس وحشتناکی دیدم».
صبح فرا رسید، زمان خداحافظی بود، از چشم هایش می‌خواندم که این دیگر آخرین دیدار ماست. با خوابی که دیده بود دیگر خود را برای شهادت آماده می‌کرد.
احمد را از زیر قرآن رد کردیم و او رفت، مادرم موقع خداحافظی گفت: «همین جا نذر می‌کنم ان شاء الله وقتی که برگشتی آش نذری بپزم». یک ماه گذشت، روزی از جبهه تلفن زد و گفت آخر این هفته می‌آیم، شور و شوق وصف ‌ناپذیری داشتیم، اواسط هفته بود، مادرم گفت: «وقتی بیاید سرمان شلوغ می‌شود چه بهتر که همین امروز نذرمان را ادا کنیم و آش نذری را بپزیم». آن روز آش نذری را پختیم و درست در زمانی که کاسه‌ها را برای توزیع آماده می‌کردیم خبر شهادت احمد به گوشمان رسید. احمد آمده بود، اما فقط پیکر بی‌جان او بود که به دستمان رسید.
6ـ شهيد احمدی به خانواده اش توصيه مي كرد هميشه پيرو حق باشيد و اين آيين محمدي و دین اسلام را كه حامي طبقه ضعيف است، پيرو باشيد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه