شناسه: 343946

خاطره اي از زبان برادر كوچكتر شهيد:

در يكى از دفعاتى كه احمد به مرخصى آمده بود، يك باره در آخرين روزهاى مرخصى تصميم گرفت به زيارت امام رضا (ع) برود ولى مي گفت: دو روز، وقت كم دارم سرانجام قرار شد، به مشهد برود به من گفت: تلگراف بزن و دو روز مرخصى ام را تمديد كن.
پرسيدم، متن تلگراف چه باشه؟ جواب داد: يك چيزى بنويس. سؤال كردم: بنويسم علت گرفتارى خانوادگى؟ پاسخ داد: نه من كه گرفتارى ندارم مي خواهم بروم به زيارت، بالاخره رفت به پابوس امام رضا (ع) و درآخرين لحظات حركت هم گفت: فراموش نكنى براى تمديد مرخصى ام از گرفتارى نام نبرى فقط بنويس رفته است مشهد براى زيارت امام رضا (ع)، سرانجام روزى كه بايستى تلگراف مى زدم، فرارسيد، من كه خودم خدمت سربازى را انجام داده بودم و مى ديدم هميشه براى تمديد مرخصى، تلگراف مى زنند به علت گرفتارى خانوادگى، بيمارى و عناوينى نظير آن، عنوان تلگراف را گرفتارى خانوادگى ذكر نمودم وقتى از مشهد برگشت پرسيد تلگراف زدى؟ جواب دادم بلى. سؤال كرد چى نوشتى؟ گفتم: نوشتم به علت گرفتارى خانوادگى، احمد ناراحت شد و پرسيد مگر حقيقت چه عيبى داشت كه ننوشتى؟ بعداً گفت: ببين عبدالله، هيچ وقت در زندگى دروغ نگو، هميشه حقيقت را بگو، حتى اگر به زيانت باشد، چون كه خداوند تبارك و تعالى بر اعمال ما نظارت دارد و همان طوركه مي دانى، دروغگو دشمن خداست و اين عمل هم در مكتب ما به شدت منع شده است.
و خواهر شهيد هم، چنين آورده است:
يك بار كه شنيدم احمد به مرخصى آمده است، با پدر و مادرم براى ديدن وى به خانه اش رفتيم، از ديدن برادرم خيلى خوشحال شدم همان طور كه دور هم نشسته بوديم و صحبت مي كرديم، پسر برادرم (مهدى ‌6 ساله) گفت: بابا مرا به جبهه مى برى پيش خودت تا عراقى ها را بكشم؟ احمد گفت: نه بابا، وقتى من در جبهه هستم، تو بايد مرد خانه باشى و به مامانت كمك كنى، وقتى بزرگتر شدى مى توانى با دشمنان خدا و مردم، بجنگى و مقابله نمايى، آنگاه برادرم رو به ما كرد و گفت: دوست دارم پسرم، افسر شود، افسرى كه از مكتبش اسلام، الهام بگيرد و اضافه كرد اگر من شهيد شدم، بچه هايم را خوب تربيت كنيد و با مكتب اسلام آشنا سازيد، بگذاريد به خدمت ارتش اسلام در آيند، ولى فراموش نكنيد كه هدفشان خدمت به اسلام و ترويج احكام آن باشد و از انقلاب اسلامى حراست نمايند. 
برادر بزرگتر شهيد هم بيان نموده است كه:
در فروردين ماه 1361 براى آخرين بار به مرخصى آمده بود، پس از يك روز استراحت و ديدار با همسر و فرزندانش، به اتفاق، به روستاى زادگاه خودمان، براى ديدن پدر و مادر رفته بوديم، پس از رسيدن به روستا و ديدار با پدر و مادر و كمى استراحت، احمد گفت: رضا، برويم و ببينيم كه درخت ها در چه وضعى هستند؟ به محلى كه درختكارى شده بود، رفتيم، در هنگام گشت بين درختان، خطاب به من اظهار داشت: آخر نتوانستى در اين دو سال كه من در جبهه بودم، به اين درخت ها، چند تا اضافه كنى؟ جواب دادم كه من منتظر بودم كه جنگ بر عليه كفر، با پيروزى تمام شود، يا اين كه ديگر تو به جبهه نروى و با هم درختكارى كنيم. احمد خنديد و گفت: به جبهه نروم؟ اين همه شهيد داده ايم كه پيروز شويم و صدام را سرنگون كنيم و من آرزو دارم، پس از سرنگون شدن صدام و پيروزى بر كافران بعثى، راه كربلا را با تانك طى كنم و تانك خود را جلوى حرم مطهر امام حسين(ع) متوقف كنم و به زيارت بپردازم و از طرف اقوام دوستان و هموطنان نايب الزياره باشم ...
گرامى باد خاطره ستيزش، كه اسوه شجاعت و مقاومت بود.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه