شناسه: 343960

خاطرات شهید احمد ایزدی

بسمه تعالی خاطره شهید ‌اکنون که این مطلب را وارد دفتر می‌کنم بیرون برف می‌آید و ساعت 6 و نیم صبح روز سه‌شنبه 07/11/1360می‌باشد. هوای بیرون بسیار سرد است طوری که من و علیرضا و محمد و سایر همسنگریها به دور چراغی که در وسط سنگر است جمع شده‌ایم. در همین هنگام فرمانده‌ی گروه وارد سنگر ما شد و به ما اطلاع داد که به زودی برای شناسائی قسمتی از جبهه آماده حرکت شویم. الآن ساعت 10 صبح است و با آنکه هواه کاملاً روشن است و آفتاب تقریباً در وسط آسمان است ولی هیچ گرمایی را حس نمی‌کنیم و همانطور ‌ در برفها پیش می‌رویم تا به محل موردنظر رسیدیم. این محل تپه‌ی بلندی بود که معروف به تپه‌ی 402 است و‌ یکی از سنگرهای اجتماعی عراق در سراشیبی این تپه قرار داشت. چند کیلومتر آن طرف‌تر انبار مهمات آنها بود و قرار بود که بعد از شناسائی محل و تخمین افراد برگشته و خود را برای پاتک به آنها و پاکسازی منطقه آماده کنیم. من بیسیم‌چی گروه بودم وقتی به سنگر برگشتیم شب بود و همه خسته بودیم من و علیرضا به گوشه‌ای رفته و راجع به حمله‌ی فردا صحبت می‌کردیم و بچه‌ها هم هرکدام مشغول انجام کاری شدند. صبح فردای آن روز یعنی چهارشنبه 08/11/1360با تعداد زیادی از بسیجیان و پاسداران عازم محل شدیم. دستور داده بودند که آنها را محاصره کرده و اسیر کنیم و در صورت مقاومت تیراندازی کنیم. وقتی به محل رسیدیم بعد از استقرار با شلیک چند تیر از آنها خواستیم که تسلیم شوند ولی آنها مقاومت کرده و درگیری شدیدی بین ما آغاز شد. در همین هنگام بچه‌ها با صدای الله اکبر به سوی آنها حمله کرده و من با اینکه سنگینی بیسیم آزارم می‌داد همراه آنها از تپه سرازیر شده و به سوی سنگر عراقیها حمله بردم. در همین هنگام صدای توپخانه‌ی عراقی‌ها به گوش رسید که ما را زیر آتش خود گرفته بودند. ‌ما به ناچار روی زمین دراز کشیدیم در همین هنگام گلوله‌ی توپی در چندمتری ما منفجر شد که بر اثر اصابت آن، ترکش آن به بیسیم برخورد کرد و از کار افتاد و پاشنه‌ی پوتین من هم بوسیله ترکش دیگری از کفش جدا شد. ‌به علت سراشیبی و همواری ‌تپه بسیاری از دوستان ما به شهادت رسیدند و یا زخمی شدند و بیسیم هم که تنها ‌وسیله‌ی ارتباطی ما با مرکز بود از بین رفت، به ناچار به دستور فرمانده‌ی گروه به پیشروی خود ادامه دادیم. شب بود و هوا تاریک و ما خسته و فرسوده بودیم، ‌ ناگهان ‌ متوجه چیزی شدیم که قسمت کوچکی از آن زیر خاک بیرون بود، بله خدا ما را فراموش نکرده بود، آن وسیله یک بی‌سیم PRC بود. من سریع به سراغ آن رفتم و سعی کردم با مرکز تماس بگیرم در همین هنگام صدای انفجار عظیمی سرتاسر منطقه را لرزاند و سپس آتش عظیمی همراه با دود به هوا برخاست که این واقعه درست در پشت سر ما واقع شد. در همین هنگام من موفق به برقراری تماس با مرکز شدم و آنها از ما موقعیت خواستند که ما اظهار بی‌اطلاعی کردیم و آنها نشانه‌ای از محل خواستند و ما آن انفجار عظیم را تعریف کردیم و آنها اطلاع دادند که آن انفجار همان انفجار انبار مهمات بوده بالاخره معلوم شد ما حدود دو یا سه کیلومتر در خاک عراق پیشروی کرده‌ایم. به ما دستور دادند که سریعاً به سنگرهایمان برگردیم و با همان حال که همگی خسته بودیم شروع به بازگشت کردیم. همگی خوشحال بودیم از اینکه توانسته بودیم قدمی در راه حفظ و حراست از وطن عزیزمان برداریم و به این وسیله ‌گوشه‌ای از زحمات مردم را در پشت جبهه جبران کنیم و هدف تمامی ما و شهدای این راه مقدس،‌ آزادکردن مردم عراق از دست ظلم‌های صدام و رسیدن به کربلا و زیارت قبر سید‌الشهدا امام حسین(ع) ‌بود. به امید آن روز. احمد نوری امضاء تاریخ: 08/11/1360

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه