شناسه: 343973

خاطره‌ای از شهید احمد باقری

آخرین باری بود که می‌خواست برود، نگاهش مدام به بچه‌هایش بود و بچه‌ها را می‌پایید، اما نگاه خدا را بر تمام دلبستگی‌هایش ترجیح می‌داد،‌‌‌ به خواهرش گفت:‌‌‌‌‌‌‌ لطفا بچه هایم را به خانه‌ی پسر خاله ام ببرید تا رفتن مرا نبینند و گریه نکنند.خواهرش آن‌ها را در آغوش کشید و زیر گلویش را بوسید. بچه‌ها رفتند و او محکم تر از همیشه بند پوتین‌هایش را بست. او با صورتی نورانی رفت. نوری که نیامدنش را برای ما باور کردنی کرد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه