شناسه: 344114

خاطرات شهید احمد سلطانی

خاطرات به این ترتیب که رفتند و شهید شدند مینویسم:
پسر بزرگم احمد اقا خاطره ای که از ایشان دارم البته از بدو طفولیت تا به هنگام شهادت خاطره ی زیادی از ایشان دارم و اما جالب ترین خاطره که میگفت مادر من قبل از اینکه انقلاب پیروز شود با خودم گفتم اگر مادرم از آن زنهایی نباشد که به درد انقلاب بخورد خواهم گفت که مادر من نیستی و پسری به نام احمد نداری. مادر خیلی خوشحالم که واقعا این انقلاب را با مختوای اسلامیش درک کردی به تو افتخار میکنم و اخرین خاطره اش شبی که فردایش میخواست عازم جنوب شود مرتب می گفت مادر بیا بشین امشب را با هم شام بخوریم کم برو اشپزخانه بیا بشین من فردا می خواهم برم مرتب تکرار میکردند.
خاطره ای از دومین شهید خانواده ام از همسرم عباس بعد از یک هفته که امده بودند به ما سر بزنند شب عید نوروز اول عید ساعت 11 صبح اماده شد که به محل ماموریت خود برود گفتم خوب با جند بچه ی قد و نیم قد مسوولیت های سنگین ما را میگذاری و میروی جبهه کیف میکنی و اصلا نمیپرسی که این زن با چند بچه را با این همه مشکلات چکار میکند برگشت و گفت ما جهاد اصغر میکنیم و شما و امثال شما جهاد اکبر. حتما سه روز دیگر میام شما را به محل ماموریت میبرم تا از نزدیک ببینید؛ ایشان رفتند و ساعت سه همانروز بینی روز اول عید نوروز ساعت سه بعد از ظهر به درجه ی رفیع شهادت نائل امدند و دوم فروردین در حالیکه گلی که جهت تحویل سال خریده بودن و خود امکان ان را دید و بها... خوشش امد سر مزارش قرار دادم.
اما مرتضی روزی که کارنامه اش را اورد که ببینم بعضی از نفراتش ضعیف بود گفتم مرتضی این چه نمره های است چرا انقدر کم اگر بابات بود یادته... نمره کم گرفته بودی چطور تنبیهت کرد و گفت دیگر از این نمره ها نیاری الان اگر بابات بود قبول میکرد این کارنامه را امضا کنه؟ تو فکر فرو رفت در حالیکه سرش بزیر بود و گفت ای کاش بابام بود و روزی صد مرتبه تنبیهم میکرد من که این جرف را شنیدم نتوانستم بخاطر مرتضی که ناراحت نشود گریه کنم و بهر نحووی بود خودم را نگهداشتم و گفتم بابات که نمرده شهید زنده است مگر این را نمی دانی و ایة و لاتحسبت الذین را برایش قرات کردم و معنی نمودم که کمی از ان حال درامد این صحنه را هیچوقت فراموش نمیکنیم و خاطره جالب تری که دارم شهید مرتضی هفت یا هشت ساله بود مرتب تشویقشان میکردم برای خواندن نماز یواش-یواش راه بیافتند و نماز بخوانند ظهر بود گفتم مرتضی نمازتو خوندی گفت هنوز نخوانده ام انروز مهمان هم داشتیم پسر بزرگم اقا احمد تازه شهید شده بود نه گفتم برو اتاق و.. احمد نمازتو بخون بیا نهارتو بخور من هم طبق معمول مشغول چیدن سفره شدم یکدفعه دیدم از اتاق پرید بیرون و با رنگی پریده در حالیکه نفس نفس میزد گفت مامان ترسیدم گفتم از چی گفت داشتم نماز میخوندم چشمم به عکس داداش بزرگم افتاد یکدفعه دیدم امام زمان برای من میخندید و من دویدم بیرون و من حسرت زده برگشتم و گفتم مادر از امام زمان که کسی نمیترسه چی میگفتند حرفی گفتند گفت نه فقط به من میخندیدند.
السلام علیک ای شهیدان راه اسلام از بدو اسلام تا به امروز روحتان شاد.
دشمنانتان نابود و درجه متعالی باد و راهتان پر رهرو باد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه