شناسه: 344353

خاطره ای از زبان مادر شهید

پسرم احمد بچه صبور، افتاده حال، خیلی دلسوز و مهربان بود تا این كه كم‌كم بزرگ شد. اهل مسجد بود و من هر موقع كه امامزاده می‌رفتم او را با خودم می‌بردم.
خواهرش وقتی فرزندش را كه دعوا می‌كرد به او می‌گفت: سودابه جان! گناه دارد خدا را خوش نمی‌آید، این فرشته خداست، خیلی باید مواظبش باشی. بچه‌هایت را اذیت نكن با ملایمت با آنها صحبت كن، بچه‌ها را بیرون می برد و برای آنها خوراكی می‌خرید و ساكتش می‌كرد و به مادرش می سپرد و به مدرسه می رفت.
در مدرسه همه از دستش راضی بودند. بعد كه انقلاب شد همراه من به راهپیمایی همراه می‌آمد. به درسش بسیار اهمیت می داد و می گفت: راهی انتخاب کردم که باید تحصیلاتم را تمام کنم.
یک شب گفت: مادر من باید مانند برادرانم به سربازی بروم. دامادمان به او گفت: الان جنگ است. می روی و کشته می شوی. احمد گفت: ما هر کاری می کنیم برای خودمان است. دامادمان گفت: تو اگر کشته نشدی من قربانی می دهم. احمد گفت: ما خودمان را قربانی می کنیم.
خلاصه یک روز آمد و گفت می خواهم بروم به او گفتم: خدا پشت پناهت مادرجان برو. یک بار به مرخصی آمد و یک روز پیش ما ماند و رفت و بار دیگر فقط یک ساعت پیش ما بود. هنوز 6 ماه از سربازش نگذشته بود که شخصی به خانه ما آمد و گفت شما فرزندی در جبهه دارید گفتم آری امیر است او الان در مرخصی است و برای زیارت به مشهد رفته. گفت: باز هم پسری داری؟ یک لحظه یادم به احمد افتاد. او گفت: از خبری که به شما می دهم از دست من دلخور نباشید. احمد زخمی شده و در بیمارستان است به او گفتم: راستش را بگو شهید شده؟ تو خیال می کنی من ناراحت می شوم روزی خدا او را به من داد و حالا او را پس گرفته من او را 20 سال روی چشمم نگه داشتم و حالا هم خدا او را از من گرفت چه اشكالی دارد؟
سپس من و پدرش را با آمبولانس به بیلقان برد. گفتم: من كه خودم می‌دانم پسرم شهید شده است. چرا از همان اول به من نگفتید؟ گفت: ماشاء الله چه مادری! گفتم: ماشاءالله ندارد قربانت بروم، خدا را شكر می‌كنم.
پیکر مطهر فرزندم را به محله آوردند و او را تشییع کردند و در امامزاده به خاک سپردند. من نه تنها مشکی نپوشیدم بلکه گریه هم نکردم. گفتم رفته پیش خدا گریه ندارد. اطرفیان می گفتند خانم نساجان عجب طاقتی دارد! گفتم: این صبر را مدیون جدم هستم.
احمد تازه شهید شده بود چند تا خانم نزد من آمدند و گفتند خوش به حالت چه پسر خوبی داشتی. گفتم: چطور؟ گفتند احمد شب ها با دو سه نفر از خانه ها قند، شکر، چایی جمع می‌كرد و بین فقرا تقسیم می‌كرد. 

برچسب ها

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه