شناسه: 344624

خاطره ای از زبان خواهر شهید (اسمر نصیر زاده)

اوایل پیروزی انقلاب بود، برادرم، اولین شهید شهر بود، مردم هنوز معنی شهید را نمی‌فهمیدند، به همین خاطر آیت الله یکتایی، امام جمعه خلخال چند روز قبل تشیع جنازه در شهر هشتجین سخنرانی کرد تا ذهن مردم را برای پذیرش اولین شهید آماده کند.
او مرا بهترين دوست خود مي دانست، یکبار وقتي از جبهه برگشت براي من دستبندي آورد که خود ساخته بود. من شهيد را خيلي دوست داشتم. در دوران مرخصي، اولين روز از خاطرات جنگ مي گفت که چگونه بيدار مي مانيم، چگونه غذا مي خوريم، حال و هوای رزمندگان چگونه است و صمیمیت با فرماندهان و ...
بعد از آن روز باز هم در کارهاي خانه به ما کمک مي کرد، دوست داشت که هيچ کس از کاری رنج نبرد. مي گفت: «کاش جنگ تمام شود و من هر روز پيش شما باشم، بدون شما در جبهه احساس دلتنگي مي کنم». وقتي مي رفت ما را نصيحت مي کرد که به پدر و مادر کمک کنيد. آخرين روزی که رفت از چهره اش غم مي باريد که انگار ديگر بر نمي گردد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه