شناسه: 344810

خاطره ای از زبان نزدیکان شهید

به گفته زن برادر شهید، اسرافيل با آن كه يك نوجوان12 ساله بود ولي مثل يك مرد بزرگ در خانه زحمت مي كشيد. اخلاق و رفتارش خيلي خوب بود با اعضاي خانواده طوري رفتار مي كرد كه ديگران نيز احترامش را حفظ مي كردند و براي يكديگر ارزش قائل مي شدند. از همان سنين نوجواني با نماز خواندن آشنا شد و آن را ياد گرفت به طوري كه وقتي كار داشت و مشغول فرش بافي بود، حتماً موقع نماز كارش را تعطيل مي كرد و آن را اول وقت مي خواند. در مساجد و پايگاه ها حضور فعال داشت و در مراسمات مذهبي شركت گسترده داشت. او هيچ وقت در طول عمرش به كسي بدي نكرد و همه همسايه ها نيز از او راضي بودند طوري كه وقتي اسمش را به زبان مي آوردند با سلام و صلوات از او ياد مي كنند.
بزرگترين آرزوي او رفتن به جبهه و خدمت به مردم بود. يك روز در خاطرم هست كه داشتيم با هم فرش مي بافتيم كه به من گفت: «خواهر! دوست داري مرا به جبهه بفرستي» يه لحظه من گريه كردم و گفتم: «پسرم! اين چه حرفيه كه مي زني، بگذار وقتش كه رسيد حتماً». چون دوستش عازم جبهه بود و برايش از جبهه زياد تعريف می كرد تا جايي كه دلش هميشه با جبهه بود و براي رفتن پرواز مي كرد. اسرافیل مي گفت: «يعني روزي مي رسد كه من هم لباس سربازي بر تن كنم و شما مرا با قرآن بدرقه كنيد؟!» خلاصه هميشه از جبهه مي گفت و تمام زندگيش رفتن به جبهه و شهادت بود.

2ـ هنوز 9 ماه از رفتنش به جبهه نگذشته بود كه به علت مريضي چند روز مرخصي گرفته بود، ظهر بود كه ديدم در زده شد. وقتي كه در را باز كردم اسرافيل را ديدم كه رنگش خيلي پريده بود و حال خوشی نداشت. گفتم: «پسرم چرا اين طوري، با چه حال و روزي، او گفت: «خواهر! كمي حالم خوش نيست» 10 روز مرخصي گرفته بود، هنوز2 روز از مرخصي اش نگذشته بود كه ديدم ساك و وسايلش را آماده مي كند، گفتم: «پسرم! پس چرا زودتر» گفت: «خواهرجان! نمي توانم تحمل كنم وقتي كه بچه ها را، دوستانم را جلوی چشمانم احساس مي كنم كه چگونه از جان و دل دفاع مي كنند، نمي توانم طاقت بياورم». او مدت 2 روز ماند و رفت و اين ديگر برايشان آخرين مرخصي شد، چون 9 ماه بعد در جبهه به شهادت رسید و خبرش به ما رسید.
آن روز فكر كردم كه تمام فرزندانم را ازدست دادم، چون من او را بيشتر از فرزندانم دوست داشتم، برايم از همه فرزندانم عزيزتر بود. من از همان دوران كه به من فرش بافتن را ياد داده بود و هنوز هم به ياد او مي بافم و هيچ وقت از كارم خسته نيستم، چون ياد او برايم آرامش مي دهد.
من به شهادت او افتخار مي كنم و شهادت اسرافيل چنان تاثير بر روحيه ما گذاشته كه من سعي مي كنم راه و هدفش را ادامه دهم و به عنوان يك خانواده شهيد افتخار مي كنم كه چنان فرزندي از خانواده ما لياقت اين را داشت كه شربت شهادت بنوشد و روي ما را در پيشگاه خدا و صاحب عصر سفيد كند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه