شناسه: 344833

خاطره ای از زبان همسر برادر شهید

درست سه ماه قبل از شهادتش، برایش به خواستگاری در شهر داراب رفته بودیم. وقتی که برگشتیم با لبخندی گفت: چقدر دلم می خواست که همان موقع که عقد شدم همان جا برایم جشنی می گرفتند و مرا به خانه بخت می فرستادند که نشد.
مرخصی اش تمام شده بود و می خواست دوباره به کردستان برود. از من خواست تا برایش رنگینک درست کنم و به مادرش هم گفت: یک ته انداز ماهی برایم درست کن؛ چون می دانم که این سفر، سفر آخر من است. من می خواهم به جبهه بروم و ممکن است شهید شوم.
من ناراحت شدم و به او گفتم شما تا زن نگرفته اید دلتان می آید این حرف را بزنید؟ شهید اسفندیار، محکم گفت بله و گفت: من خودم می دانم که این بار شهید می شوم و وقتی شهید شدم، از شما می خواهم که صبور باشید و این شعر را برایم بخوانید:
این گل پرپر زکجا آمده از سـفر کرب و بلا آمده
و ما هم این شعر را پس از شهادتش برایش خواندیم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه