شناسه: 362268

خاطراتی از شهید عباس علی دهستانی اردچی

دست هاي پُر/ التماس دست ها

8 يا 9 ساله بودم و با بچه ها بازي مي کرديم.

اونروز هم مثل هميشه داشتيم با بچه ها بازي مي کرديم. عباسعلي را که ديديم به سرعت به سمت او رفته و مثل هميشه دست هامون را جلوي او بلند کرديم تا چيزي توي دستهامون بذاره.

اخلاق خيلي خوبي داشت با لب خندان، عادتش بود که هر وقت بچه ها را مي ديد هر چي توي جيبش بود در مي آورد به بچه ها مي داد.

ما هم از رو نمي رفتيم و اونروز هم طبق عادت هميشگي، وقتي عباسعلي رو ديديم به سمت او دويديم و عباسعلي با لبخندي که روي لب داشت دست توي جيبش کرد و 1 تومني به من داد.

اون زمان 1 تومني خيلي زياد بود. خيلي خوشحال شدم، چون مي توانستم با اين 1 تومني چيزاي زيادي بخرم.

کاش الآن هم التماس دستهاي من را ببيند و اين دفعه بهشت را به من بدهد...

سکينه رمضاني، يکي از اقوام شهيد

چهره نامشخص

بر اثر انفجار بمب هاي سيميايي به شهادت رسيده بود. اون چهره زيبا و محاسن پرپشتش پشت پرده اي از خون و سياهي پوشيده شده بود.

وقتي مي خواستند او را به خاک بسپارند مادر شهيد با بي تابي مي گفت: دروغه!! فرزند من شهيد نشده، پسرم محاسن بلندي داشت، چهره اي زيبا داشت...

چند سال بعد يک بار بر مزار مطهرش رفتم و دست روي قبر گذاشته و گفتم: عباسعلي واقعا خودتي؟ اگه واقعا خودتي يه جور به من بفمان و ثابت کن! مادرت هنوز باور ندارد اين تويي که  اينجا خوابيدي!!!

شب خوابش را ديدم، عباسعلي کنار قبرش نشسته بود، همه هم بوديم، مادرش هم بود... رو به من کرد و گفت: من اينجام! به مادرم هم بگوييد...

سکينه رمضاني، يکي از اقوام شهيد

 

انتخاب شغل آزاد/ کسب روزي حلال

کارکردن را خيلي دوست داشت.

هميشه مي‌گفت: دوست دارم كاري را پيدا كنم كه پولش حلال باشد.

مدتي بعد كار آزادي را انتخاب كرد.

عبادت قبل از سن تکليف/ آماده شدن براي مسجد

همان دوران نوجواني، كه هنوز به سن تكليف نرسيده بود نماز‌ خواندن‌ و قران‌ را تر‌ك نمي‌كرد به اين كارها بسيار علاقه داشت.
ايام محرم هم در عزاداري حضرت ابا عبد الله الحسين عليه السلام  شركت مي‌كرد و علاقه خاصي به اهل بيت عليهم السلام داشت.

مي‌گفت: انسان بايد تا مي تواند نمازش را با جماعت و در مسجد بخواند؛ و در عمل، كمي‌ قبل از ظهر زودتر به خانه مي‌آمد تا خودش را مهياي رفتن به مسجد مي کرد.
 

جان ناقابل تقديم به اسلام

آخرين بار، قبل از اينكه به جبهه برود مي‌گفت: دوست دارم در راه خدا و اسلام خون نا قابل خود را هديه كنم.

بي تابي ما را که ديد، گفت:  نگران نباشيد كه از شماها دور مي‌شوم ولي اين افتخار براي براي شماها است و سپس ادامه داد:

فرزندم را خوب تربيت كنيد تا در راه اسلام و انقلاب بتواند گام هاي بلندي بردارد و به جامعه خودش خدمت كند.

به ما و همسرش گفت: براي من گريه نكنيد، لباس سياه نپوشيد مثل حضرت زينب سلام الله عليها باشيد كه هميشه صبر را سينه مي‌كرد و فقط براي پيروزي انقلاب دعا كنيد.

به يگانه خواهرش گفت: تو هم براي من گريه نكن تا مي‌تواني مادر و همسرم را دلداري بده وآنان را به ياد روز عاشورا بياور.

به برادرانش گفت: به مردم بگوييد كه هر كس طلبي (بدهي) از ما دارد پيش شما بيايد و طلبش را بگيرد.
 

دفاع از اسلام، کوچک و بزرگ نمي شناسد...

هر وقت زمان خوبي پيدا مي شد از جبهه صحبت مي کرد تا خانواده را براي رفتن راضي کند، اما پدر و مادر که تازه پسر ديگرشان را در تصادف از دست داده بودند موافقت نمي کردند.

اين بار گفت: وقتي مي‌بينيم دشمن به خانه و سرزمين ما حمله مي‌كند چطور مي‌توانيم ساكت باشيم و عكس‌العملي نشان ندهيم.

پدرش گفت:  اگر قرارباشد كسي به جبهه برود بايد بزرگترها و آنهايي كه توانايي بيشتري دارند بروند.

عباس هم با احترام خاصي که براي پدر قائل بود گفت: دفاع از سرزمين كوچك و بزرگ نمي‌شناسد همه وظيفه دارند تا آنجايي كه مي‌توانند از سرزمين خود دفاع كنند.


"ازدواج" به شرط رفتن به جبهه

سربازيش که تمام شد، شرايط تغيير كرده بود و تمام هم‌سن و سال هايش به جبهه مي‌ فتند.

با بچه‌هاي فاميل صحبت از جبهه كرد تا آنها خانواده را راضي كنند و باهم به جبهه بروند.

ولي پدرش گفت: مهمتر از اين ها، تشكيل خانواده است...

عباس هم با آن شرط موافقت كرد كه بعد از ازدواج اجازه بدهند او به جبهه برود...

بعد از ازدواج خانواده موافقت كردند كه او به جبهه برود و رفت...رفت و ديگر بر نگشت...

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه