شناسه: 370492

خاطرات شهید مجید یحیی زاده

همرزم شهید : در آخرین اعزام او بنده مجروح بودم و در بیمارستان تهران بستری بودم شهید به دیدار من آمد و گفت که عازم جبهه است و چون من در وضعیت بدی قرار داشتم برای من بسیار ناراحت بود و احساس می کرد که شاید من زنده نمانم و به همین خاطر به من دلداری می داد و گفت به جبهه می روم تا جای خالی شما را پر کنم . من احساس کردم در این رفتن حالت عجیبی وجود دارد و او بر نمی گردد . چند قدمی به جلو رفت و برگشت و نگاهی به من کرد و رفت. یکی از شب هایی که ما در منطقه جنگی حضور داشتیم یکی ازپایگاه های فرماندهی ما را ارتش عراق بمباران شدید کرده بود و طوری بود که فاصله بین بچه های یگان دریایی و نیروی رزمی گردان صاحب الزمان که توسط ارتش عراق بمباران شد زیاد نبود و عراق وجب به وجب آن جا را درون آب بمباران کرده بود و کسی قدرت جا به جایی مجروحین و شهدای ما را نداشت . یادم هست اواخر شب بود . زمستان هم بود . مجروحینی که در آن جا بودند درخواست قایق کردند ولی به خاطر آتش شدیدی که در آن جا بود کسی قادر به رفتن نبود ولی شهید داوطلب شد تا برای کمک رسانی به مجروحین کمک کند . شهید دارای خلاقیت بالایی بود . در منطقه جنگی هم همه از نظر شهید استفاده می کردند با این که قایق رانی در نهر آن هم در شب کار بسیار سختی بود برای جا به جا کردن شهدا و بردن وسایل مورد نیاز او بیشتر اوقات این کار را به عهده می گرفت .شهید عاشق شهادت بود و از شهادت دوستانش بسیار ناراحت می شد و می گفت چرا شهادت نصیب من نمی شود و صبر شهید به این خاطر بود که شهدا را زنده احساس می کردو عالم بر مسائل روز بود . پدر شهید : در کلاس سوم راهنمایی بود و که یک روز به خانه آمد و گفت پدر باید زیر این برگه را امضا کنی به او گفتم برای چه کاری لازم داری گفت برای مدرسه می خواهم همان شب ما منزل دایی شهید بودیم فردای آن شب که به اتاقش رفتم او را بیدار کنم متوجه شدم در منزل نیست بعد از چند روز متوجه شدم که برای آموزش به زاهدان رفته است.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه