شناسه: 370856

خاطراتی از شهید اکبر یحیایی چماچایی

حسن خزایی- داماد: یک روز برگه ای برایم آورد گفت:« شما معرف من شوید تا به جبهه بروم » و اصرار کرد که من برگه ی معرفی نامه اش را امضا کنم. من گفتم: تا وقتی خانواده ات هستند برای من مسئولیت دارد و ترسیدم که نکند از روی احساسات دچار شتابزدگی شوم و من متاسفانه معرف اش نشدم و ایشان با یک حالت لبخند گفت:« تو برای من امضا نکردی ولی من این امضا را از جای دیگر می گیریم. »

فاطمه-خواهر: ایشان پسر خاله ای داشت که نابینا بود و به خاله اش می گفت:« خاله جان! هر وقت کاری داشتی من با جان و دل انجام می دهم. » پسر خاله اش را حمام می برد. او را بازار می برد تا قدم بزند و گاهی نیز او را نزد دوستانش می برد و من بابت این کارش همیشه او را تشویق می کردم و به خاطر همین نام فرزندم را اکبر گذاشتم.  

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه