شناسه: 339782

کاروانی از جوانان شهر قزوین

یه شب ساعت یازده شب بود که کاروانی از قزوین اومده بود ، اکثرا جوانهایی بودند که اهل شهدا و این طور مسائل نبودند 
سید تا این جوانها رو دید به من گفت احسان جان بیا بریم سراغ این جوانها براشون صحبت کنیم ، خلاصه با دو سه نفرشون گرم گرفت و شروع کرد صحبت کردن ، اول از واجبات دین صحبت کرد از نماز خوندن گفت بعد وصل کرد به شهدا و از رشادتهای شهدا برای اون بچه ها می گفت ، اونها چنان با اشتیاق محو صحبتهای سید بودند 
با صحبتهای سید کم کم به تعداد بچه ها اضافه می شد بچه ها سوال می کردند و سید جوابهای زیبایی می داد واقعا من یقین پیدا کرده بودم که همه این جوابها و صحبتهایی که سید می کرد عنایت شده بود و به همین خاطر تاثیر عجیبی روی مخاطبین گذاشته بود.
من چشمام گرم خواب شده بود گفتم سید من میرم بخوابم گفت احسان جان خواب همیشه هست ولی این جوانها رو از کجا دوباره میخوای پیدا کنی باهاشون صحبت کنی ، من گوش ندادم رفتم خوابیدم 
چند ساعت بعد بیدار شدم که نماز شب بخونم دیدم سید سر جاش نیست خیلی گشتم دنبالش دیدم نیست رفتم پشت بام ببینم خلوت همیشگیشه دیدم نیست از پشت بام دیدم سوله بچه های شهر قزوین برقش روشنه
اومدم پایین رفتم جلوتر دیدم سید با شمع وجودی خودش وسط محفل نشسته و همه دورش حلقه زدند غریب به هشتاد نفر دورش نشستند و با جان و دل دارن به حرفاش گوش میدن از خجالت آب شدم 
خنده و اشک بچه ها با هم قاطی شده بود سید هم خاطرات می گفت هم طنز و نکته های اخلاقی 
اشاره کردم میای نماز شب بخونی گفت نمیام اینا از نماز شب واجب ترن تا اذان صبح صحبتهای سید میلاد ادامه داشت
اذان که دادند بچه ها رو محیا کرد برای نماز صبح اومد طرف من گفت احسان جان الحمدالله به برکت شهدا مجلس عجیبی بود تو این جمع آدم بی نماز تا دلت بخواد زیاد بود ، حتی چند نفرشون گفتند اهل مشروب خواری هم بودیم اما الان دیگه اومدند که با شهدا رفیق بشن
اون لحظه بود که فهمیدم زمانی که امثال من تو خواب غفلت بودیم هنر سید میلاد این بود که خیلی ها رو از خواب غفلت بیدار کنه و دوباره با خدا آشتی بده. 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه