شناسه: 339783

یهوش شدن شهید

یک بار همراه بچه ها عازم منطقه شرهانی شدیم که عملیات محرم در اون منطقه انجام شده بود به ما گفتند که رمز عملیات با نام یا زینب سلام الله علیه بوده سید تو مسیر رانندگی می کرد و تو حال خودش بود با موبایلش روضه گوش می داد و زیر لب زمزمه می کرد تا رسیدیم منطقه شرهانی همه بچه ها پیاده شدند و رفتند
دیدم سید سر جاش نشسته گفتم سید جان بیا پایین دیگه !!! منتظر چی هستی ؟؟!!! گفت احسان جان نمی تونم بیام !!!گفتم یعنی چی ؟؟! این همه راه اومدیم رفتم کنارش دیدم چشماش پر از اشک بود ، گفت من لیاقت ندارم پاهامو تو این سرزمینها بزارم ، آخه من کجا و قدمگاه شهدا کجا ؟؟!صحبت می کرد و آروم آروم اشک از صورت قشنگش پایین می اومد از گریه های سید منم گریه ام گرفت ، هر دوتامون نشستیم زدیم زیر گریه یه دفعه روحانی کاروانمون اومد گفت چرا نمیاید پایین؟؟!
من گفتم سید حالش خوب نیست وایمیسم پیشش شیخ هم اومد بالا شروع کرد از مظلومیت اهل بیت برامون صحبت کرد و وصل کرد به روضه رقیه و خرابه ی شام دیگه هیچ کس نمی تونست جلو گریه های سید میلاد رو بگیره با صدای بلند داد می زد 
از فرط گریه بی حال شدیم هنوز ناله های جانسوز سید میلاد تو گوشم می پیچید که دیدم من و سید رو گذاشتن رو یه برانکارد پشت یه آمبولانس دیگه هیچی نفهمیدم و فقط صدای آمبولانس رو شنیدم راننده فقط با سرعت می رفت با صدای ضعیفی گفتم کجا؟؟؟! گفت می ریم پست امداد گفتم بابا هیچیمون نیست
چشمم به جسم بی رمق سید میلاد افتاد گریه امانم نداد صداش می زدم سید جان بیدار شو یه کم آب پاشیدم صورت سید تا به هوش اومد گفت احسان جان کجاییم گفتم تو آمبولانسیم
رسیدیم پست امدادی چند تا آمپول زدند و بهتر شدیم تا برگشتیم نماز مغرب رو خوندیم و وارد منطقه نشدیم سید به من گفت شما می خوای برو من نمیام نگاهی به قد و بالای سید کردم گفتم سید جان تو پاتو نمی زاری اینجا می خوای من برم من هم نرفتم و بدون اینکه پامون بخوره برگشتیم اردوگاه 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه