شناسه: 339811

لحظه های سخت جنگ 1

بعد از زیارت قبور مطهره خانم زینب سلام الله علیها و نازدانه ابا عبدالله علیه السلام رفتیم دوباره فرودگاه سوار هواپیماهای باری شدیم منو میلاد آخر سوار شدیم صندلی برا نشستن نداشت مثل یه سوله بزرگی بود فقط با میلاد در حال شوخی بودیم و مخندیدیدم در هواپیما که بسته شد بچهها روی کف هواپیما دراز کشیدن پرواز از دمشق به طرف حماهء بود پرواز تو شب بود با میلاد از بدنه هواپیما که مثل داربست بود رفتیم بالا تا به پنجره های کوچیکی که داشت برسیم ببینیم چه خبره خلاصه بعد از بیست دقیقه نیم ساعت هواپیما از باند بلند شد از آتش توپخانه داعشی های کثیف میشد بدونی کجا هستند همینطور ااطراف دمشق رو میزدند و مشخص بود که خیلی نزدیک هستند صدای گوش خراشی داشت هواپیما یکی از خلبانهای سوری اومد و روی دری که از پشت بسته میشد نشست در دو طرف در عقب دو تا جا برا نشست بود میلاد زود پرید پایین و رفت روی جای خالی که بود نشست دو دقیقه نشد خوابش برد توی اون همه صدا به جرات میتونم بگم فقط میلاد گرفت خوابید چون به باور من میلاد خودش رو به خدا سپرده بود انگار توی خونه خوابیده باشه خوابش برده بود تا بعد از چهل دقیقه به فرودگاه حماه رسیدیم از اون بالا میشد درگیری نزدیک رو قشنگ دید خیلی نزدیک بود گفتند که هواپیما نمیتونه توقف کنه تا نشست و در رو باز کرد باید بپرید پایین منو میلاد و حاج بهمن پناهی اولین نفر هایی بودیم که پایین پریدیم هواپیما حدود بیست سی تا سرعت داشت داشتن اطراف فرودگاه رو میزدند تا پریدیم پایین باد موتور هواپیما ما رو کم مونده بود زمین بزنه که دستهای همدیگه رو گرفتیم همه جا تاریک بود تاریک تاریک کمی جلو تر بچهای خودی وایساده بودن بعد از خسته نباشید و احوال پرسی سوار اتوبوس شدیم منو میلاد جلو اتوبوس کنار راننده نشستیم میلاد دست وپا شکسته داشت به راننده حالی میکرد که منم بچه شوفر هستم و اگه خسته شدی بده من برونم خیلی خندیدیم توی اتوبوس فقط صدای ما دو نفر داشت می اومد انگار کسی توی اتوبوس نبود خلاصه با راننده اتوبوس گرم گرفتیم میلاد افتاده بود رو خط عربی داشت اطلاعات طرف رو در میاورد همه چی بنده خدا رو زیر و رو کردیم راننده اهل نبل الزهرا بود هم سن ما بود ولی پنج تا بچه داشت از در گیری های نبل الزهرا پرسیدیم و از مقاومت بچه شیعه های نبل الزهرا شنیدیم بعد از کمی که بیشتر آشنا شدیم میلاد به راننده گفت مداحی میخوای بخونم برات که متوجه نشد و میلاد شروع کرد از مداحی های حاج منصور خوندن خیلی علاقه شدیدی به روضه و مداحی حاج منصور داشت بنده خدا محمد میثم همون راننده اتوبوس الان اسمش یادم اومد چون گواهینامه اونو خوندیم به هر حال بنده خدا چیزی هم حالی نمیشد ولی سر تایید تکون می داد خلاصه توی جاده که میرفتیم البته جاده که چه عرض کنم بر اثر بمبهای ساعتی و کنترلی تمام شده بود چاله های بزررگ و پر از دست انداز اتوبوس هم به خاطر اینکه ما رو نزنن باید سرعت میرفت چون طرف راست و چپ ما تا دو کلیو متر به بعد داعش و تکفیریها بودن خلاصه یه باره جلوش خوابید رنگ راننده پرید منو سید میلاد هم زدیم زیر خنده اونم چه خندهای بلندی ماشین پنچر شده بود بنده خدا راننده کشید کنار ما از بقیه اتوبوسها جاموندیم به راننده گفتیم جک و آچار بده نترس بابا اون میگفت میزنن ما رو بالاخره یکی از اسکورت ها که سلاح داشت موند پیش ما من و میلاد و راننده که داشت میلرزید رفتیم وشروع کردیم لاستیک رو عوض کردن که اونجا هم خنده شده بود کار ما نه عربی بلد بودیم نه متوجه میشدیم فقط میلاد به راننده میگفت لا تکلم اجعل اجعل و میخندیدیم چون دیگه بقیه حرف رو ترکی میگفتیم 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه