گفتگو با برادر شهید 2
در سوریه که بود با ما ارتباط تلفنی داشت تا یک هفته قبل از شهادتش که گفت ما عملیاتی در پیش داریم و باید برویم، در همان عملیات سید میلاد به آروزیش رسید و شهید شد.
سید میلاد با اینکه از نظر مادی و دنیوی چیزی کم نداشت، اما وابسته به موقعیت و جایگاه دنیوی نشده بود، وقتی خاطرات و کتابهای شهدای دفاع مقدس را میخواند به حال آنها حسرت میخورد. وقتی میدید که شهدای دفاع مقدس از همه چیزشان گذشتند و آن طور جانفشانی کرده و از وطن و انقلاب دفاع کردند سید میلاد هم آرزوی شهادت میکرد و میگفت کاش روزی بیاید که من هم شهید شوم.
یکی از شهدایی که سید میلاد او را الگوی خود قرار داده بود، شهید مهدی زینالدین بود، عکس این شهید بزرگوار را در خانه داشت. حتی عکس شهید زینالدین را روی لباسش چاپ کرده بود و همیشه زیر لباس بیرونش میپوشید. میخواست همیشه عکس شهید زین الدین روی سینهاش باشد.
وقتی که میخواست با کسی درددل کند با شهدا صحبت میکرد. در شهر خودمان به خانواده شهدا سر میزد و از پدر و مادر شهدا دلجویی میکرد. اگر کمکی از دستش برمیآمد برای آنها انجام میداد.
سید میلاد خیلی دوست داشت کربلا برود اما قسمت نشدمن بعد از شهادتش به نیابت از برادرم به کربلا رفتم.
بیشترین انسی که در خانواده داشت با مادرم بود، با مادرم خیلی درددل میکرد روحیات سید میلاد با روحیات مادرم از لحاظ معنوی و دینی خیلی به هم نزدیک بودند، بعد از فوت مادرم سید میلاد خیلی تنها شد.
هر وقت مادرم نماز میخواند سید میلاد از مادرم میخواست که برای شهادتش دعا کند اگر ما به دوستان و آشنایان التماس دعا میگوییم برادرم فقط میگفت دعا کنید که من شهید بشوم برای هر کسی هم که میخواست دعا کند دعا و آرزوی شهادت میکرد، اگر کاری برایش انجام میدادم و میخواست از من تشکر کند میگفت انشاءالله شهید بشوی، شهادت یکی از بزرگترین آرزوهایش بود.
از وقتی که رفت تا زمان شهادت فقط 14 روز طول کشید. سید میلاد دوست داشت شهید گمنام باشد، شب قبل از عملیات به همرزمانش گفته بود من دوست دارم گمنام بمانم اگر شما هم شهید بشوید من شما را عقب نمیآورم تا در منطقه بمانید و گمنام باشید همان چیزی که برای خودش دوست داشت برای دوستانش نیز همان را میخواست.
شهید سید میلاد کمی دیرتر از بقیه شهدا برگشت، حدود 20 روز بعد از شهادتش برگشت، در همین فاصله یکی از همرزمان برادرم خواب ایشان را دیده بود و در خواب از ایشان پرسیده بود که سید میلاد کجایی؟ گفته بود من دوست دارم که گمنام باشم اما پدرم، برادرم و خانواده چشم انتظار من هستند من باید برگردم، همرزم برادرم در خواب گفته بود که تو کجایی، برادرم گفته بود دنبال من آمدند و من را پیدا نکردند به این آدرس که من میگویم بیایند من آنجا هستم.
این رزمنده بزرگوار با فرماندهشان هماهنگ کردند و طبق آدرسی که برادرم در خواب داده بود دنبال سید میلاد رفتند و همانجا پیدایش کردند.
یکبار که از سوریه تماس گرفته بود به شوخی به او گفتم انشاءالله که شهید بشوی! گفت شهادت لیاقت میخواهد، من آدمی نیستم که لیاقت شهادت را داشته باشم. به دوستانش هم همین را گفته بود.
همرزمان برادرم که آمده بودند میگفتند از دو سه روز قبل از شهادتش حال و هوای خاصی داشت. با ما خیلی فرق میکرد، انگار میدانست که قرار است شهید بشود. به قول بچههای قدیمی جنگ آن کسی که قرار است شهید بشود نوربالا میزند. سید میلاد هم همین طورشده بود، دوستانش میگفتند اخلاق، رفتار و چهرهاش عوض شده بود؛ آن سید میلادی نبود که ما چند سال میشناختیم.
وی در پایان گفت: سید میلاد در سوریه سردار سلیمانی را هم دیده بود و بعد از ملاقات با سردار سلیمانی روحیه بسیار بالایی از ایشان گرفته بود، بعد از دیدار سردار سلیمانی قوت و نیرویش دو برابر شده بود.
ثبت دیدگاه