شناسه: 339841

فکر شهادت

حدوداً دو ماه بعد از شهادت آقا محسن یک شب نزدیک اذان صبح در عالم خواب دیدم مجلس بزرگداشتی برای شهید فانوسی برگزار گردیده است و بنده و تمامی همکاران در این مجلس با شکوه حضور داریم و مداح در قسمت شرقی مسجد مشغول خواندن فضایل اخلاقی شهید محسن بود. وقتی مداحی تمام شد گفتند همگی رو به قبله بنشینید به سمت منبر تا سخنرانی آغاز شود وقتی من به سمت قبله برگشتم دیدم شهید محسن جلوی بنده نشسته است با همان صورت نورانی و چهره خندان و یک پیراهن سفید بر تن ،با دستم روی شانه اش زدم و برگشت هر دو دستش را محکم گرفتم. در عالم خواب می دانستم آقا محسن شهید شده و آنقدر صحنه ها و حالات طبیعی بود که فکر نمی کردم خواب باشد ولی می دانستم این حالت معمولی نیست. در همان حالت که دستهای حاج محسن را فشار می دادم با خودم گفتم فرصت را غنیمت بشمارم و گفتم حاج محسن التماس دعا دارم ،دعایم کن ،گفت باشه حتماً ،گفتم این هم قبله و خدا ،همین الان دعایم کن ،سپس به ایشان عرض کردم حاج محسن اصلا هیچ وقت فکر میکردی شهید شوی؟ گفت شهید جهان آرا هم می دانست شهید میشود ولی هرگز نگفت!
سپس با یکدیگر از مسجد بیرون آمدیم ،از داخل حیاط مسجد دو گنبد نمایان بود ،حاج محسن به یکی از آنها اشاره کرد و گفت این امامزاده حمزه است و خیلی کرامات دارد و من پرسیدم آن یکی امامزاده نامش چیست؟ گفت نمی دانم ،گفتم هرگاه اسمش را دانستی به من هم بگو ،و از ایشان پرسیدم حال بچه هایت چطور است؟ گفت الحمدلله خوبند.از حیاط مسجد خارج شدیم و با یکدیگر حرکت کردیم به سمت گلزار شهدای نزدیک امامزاده و حاج محسن با من خداحافظی کرد و به سمت امامزاده و گلزار شهدا رفت. 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه