شناسه: 339871

گفتگو با همسر شهید 1

خانم فاطمه قاضی خانی در 8 خرداد 62 متولد شد و سال 85 به عقد همسرش درآمد. بانویی که تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی در رشته زبان و ادبیات فارسی ادامه داد و قرار بود بعد از ازدواج نیز تحصیلاتش را ادامه دهد اما نتوانست. این نتوانستن نه از روی عجز بود و نه همسرش مخالفتی داشت. دلیل دیگری دارد که خود از زبانش خواهید خواند.
مهدی و فاطمه قاضی خانی هر دو اهل روستای قاضی خان همدان بودند و نسبت فامیلی دوری داشتند. اما دست تقدیر خواست نسبت دور آنها بیشتر از این حرف‌ها نزدیک شود. مدتی بود خانواده مهدی به شهرستان قرچک از توابع همین پایتخت هزار رنگ مهاجرت کرده بودند که 13 سال پیش شرایط خانواده فاطمه خانم هم ایجاب کرد به این شهرستان بیایند.
این دو خانواده سالها از هم بی خبر بودند تا اینکه شد آنچه باید می‌شد. فاطمه خانم روایت اولین دیدارش را با آقا مهدی که حالا در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسیده، اینگونه تعریف می‌کند:
*یک هفته بعد از اولین دیدار آمدند خواستگاری:
می‌خواستم گواهینامه رانندگی بگیرم. به همین دلیل در یک آموزشگاه ثبت نام کردم، پس از مدتی مربی‌ام گفت راستی یک آقایی هم فامیلی شما اینجا هنرجو است. پرسید با هم فامیل هستین؟ چون آقا مهدی را ندیده بودم، گفتم: والا خبر ندارم.
بعد از مدتی همدیگر را اتفاقی دیدیم و شناختیم.پدرهایمان باهم سلام وعلیک داشتندوقتی هم فهمیدند آشناهستیم خانواده شان ما را یک شب شام دعوت کردند.یک بار هم به خانه ما آمدند. فکر می‌کنم یک هفته بعد از اولین دیدار ما بود که با خانواده‌اش صحبت کرد بیایند خواستگاری.خیلی ساده بدون هیچ گل وشیرینی خواستگاری کردند.آن موقع تازه از سربازی برگشته بود و حدود 20 سالش بود. هنوز کاری هم پیدا نکرده بود اما اصرار داشت ازدواج کند. یادمه در مراسم خواستگاری پدرم از او پرسید درآمدتان از کجاست؟آقا مهدی ایستاد و گفت من روی پای خودم هستم و از هر کجا که باشد نانم را در خواهم آورد.
وقتی می‌دیدم چطور با خانواده‌ام در مورد ازدواج صحبت می‌کند حالت مردانه‌اش خیلی به دلم نشست. زمانی هم که قرار شد با هم صحبت کنیم گفت: حجاب شما از هر چیزی برایم مهم تر است، دوست ندارم کسی صدای ما را بشنود قبول کردم و از او خواستم اجازه دهد تحصیلاتم را ادامه دهم که مهدی هم قبول کرد.
سال ۸٥با ۵سکه مهریه عقد کردیم.من دوست داشتم یک سکه باشد به نیت یگانگی خدا اما محضر قبول نکرد.در آخرهم بدون آنکه سرویس طلایی بخریم در روز سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه عقد کردیم.فقط،من یک چادر سفید خریدم. آقا مهدی هم یک کت شلواردوخت که تا روز عقدازذوقش چندین بار پوشید وراه رفت.
روز عقدیک دست خطی نوشت و خواست آن را امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود دلم نمی‌خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند. من هم امضا کردم.
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت این پسر خیلی سخت گیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم می‌خواهد زندگی کند. و واقعا هم زندگی با او به من مزه می داد.
یک سال نامزد بودیم. آن‌قدر خوش گذشت که دوست داشتم طولانی‌تر باشد. اما همسرم برای مستقل شدنمان تلاش می‌کرد. در این‌یک سال توانستم خیلی خوب او را بشناسم. مثلاً فهمیدم اصلاً نباید درباره دیگران حرف بزنم یا حرف کسی را پیش بیاورم. در تمام ۸ سالی که باهم زندگی کردیم هم یک‌بار حرف دیگران را نزدیم. حرف هیچ‌کس جز خودمان داخل خانه نبود. یک‌بار نه من و نه همسرم اسمی از خانواده‌های همدیگر را نیاوردیم. ما اولین سفرمان را هم به راهیان نور رفتیم. بقیه می‌گفتند بابا این‌همه‌جا، ولی ما می‌گفتیم چه جایی بهتر ازاینجا؟ همسرم آن‌قدر خوب بود که هیچ دلخوری یا حرفی از کسی برایم مهم نبود. آن‌قدر جلوی دیگران به من احترام می‌گذاشت که بقیه تعجب می‌کردند. همه‌جا از خانواده‌اش تعریف می‌کرد. ما خیلی زندگی ساده داشتیم. به‌جای طلا لوازم خانه خریدیم. حتی همسرم حلقه‌اش را فروخت تا یک وسیله بخریم. با همه این سادگی حرفی را که روز خواستگاری زد دلم را گرم می‌کرد. وقتی‌که گفت تمام تلاشم را می‌کنم هر طور که شده نان حلال دربیاورم دلم قرص شد. 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه