شناسه: 339873

گفتگو با همسر شهید 3

دوست داشتم بچه ها را طوری تربیت کنم که بدانند رییس خانه پدرشان است. می‌خواستم احترام به او را خوب یاد بگیرند. ملموس تر بخواهم توضیح دهم، مثلا اینکه دلستر که می خریدیم تا آقا مهدی درش را باز نمی کرد و از آن نمی‌خورد بچه‌ها نمی‌خوردن. این شاید در نگاه اول یک مسئله خیلی جزیی باشد اما می دانستند تا پدرشان نباشد نباید دست بزنند. این موضوعات تربیتی را از برنامه های تلویزیون یاد می‌گرفتم. به خودم می گفتم اگر احترام به شوهر را دخترم از من یاد نگیرد از چه کسی می خواهد بیاموزد؟ و همینطور نسل ها بعد از او؟
دانشگاه هم که می رفتم با اینکه رشته ام ادبیات بود اما بیشتر کتاب‌های تربیتی می‌خریدم.
قبل از آمدن پدرشان بچه ها را حمام می کردم و لباس تمیز تنشان می‌کردم. می‌خواستم وقتی آقا مهدی بچه ها را می بیند تمیز باشند و لذت ببرد.
همسرم هم تربیت بچه‌ها خیلی برایش اهمیت داشت و البته رفتاری که در خانه دارد. همیشه موقع نماز هر کجا بود خودش را به خانه می رساند تا بچه ها ببینند پدرشان مقید به نماز اول وقت است و یاد بگیرند. اما نماز جمعه ها محمد متین را با خودش به مسجد می برد. خب محمد متین اینقدر شیطان بود که سر نماز همه مهر ها را جمع می‌کرد، مسجدی ها می دانستند وقتی او می آید باید یک مهر دیگر در جیبشان داشته باشند.
دست و دل بازی‌اش از صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می خواست صدقه بدهد می گفتم آقا مهدی آنجا پول خورد داریم. می دیدم زیاد می اندازد، از قصد پول خورد می گذاشتم آنجا که زیاد نیندازد تا صرفه جویی بشه. اما او می گفت برای سلامتی امام زمان(عج) هر چقدر بدهیم کم است. اتفاقا یک روز که سر همین موضوع حرف می زدیم رفتم زودپز را باز کنم که ناگهان منفجر شد و هر چه داخلش بود پاشید توی صورتم. آقا مهدی به شوخی جدی گفت: به خاطر همین حرفات هست که اینجوری شد منتهی چون نیتت بد نبود صورتت چیزی نشد.
هنوز هم روی سقف آشپزخانه جای منفجر شدنش هست. با هم همه جا را تمیز کردیم. همیشه در کار خانه کمکم می کرد، می گفت از گناهانم کم میشود.
شهید قاضی خانی وقتی خیلی عصبانی می شد سعی می کردم آرامش کنم. زمانی هم که بین خودمان جر و بحث می شد و به اصطلاح دعوای زن و شوهری می‌کردیم او حرفش را می زد اما من سکوت می کردم تا عصبانیتش بخوابد. بعد می رفت بیرون برایم پیام عاشقانه می فرستاد و یا از شیرینی فروشی محل شیرینی می خرید و یک شاخه گل هم می گذاشت رویش. البته بدون بحث هم پیش آمده بود برایم گل یا هدیه بگیرد.
ما کلا اهل جدل نبودیم اما یکبار در ماشین رادیو گوش می کردم که می گفت زن و شوهرهایی که با هم زیاد بحث می کنند همدیگر را بیشتر دوست دارند چون جایی برای حرف زدن هست و رفتار طرف مقابلشان برای آنها اهمیت دارد.
یکی از جملاتی که او را ناراحت می کرد این بود که در مهمانی موقع جمع کردن سفره صاحب خانه بگوید ببخشید کم بود. این جمله را که می شنید خیلی ناراحت می شد من هم چون می دانستم هیچ وقت این حرف را نمی زدم. می گفت این همه نعمت خدا سر سفره است چرا می‌گویید ببخشید؟
ببنید همه آنچه که در زندگی من اهمیت پیدا می کرد وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود. یعنی برای من همه چیز با او تعریف می شد. در خیابان که کنارش راه می رفتم برایم لذت داشت. 
گاهی که ظرفی از دستش می افتاد و می شکست می گفتم تو همانجا بمان من جمع می کنم. می گفت: چرا منو دعوا نمی کنی؟ اگر مادرم هم بود مرا دعوا می کرد. می گفتم اینکه مادر فرزندش را دعوا کنه طبیعیه ولی من خانم شما هستم.
وقتی می رفت منزل پدر مادرش و می دیدم چقدر آنها برایش محترم هستند خوشحال می شدم می گفتم وقتی به آنها اهمیت بدهد من هم برایش مهم هستم.
واقعا عاشق مهدی بودم و عاشقانه دوستش دارم. (چند دقیقه بغض) برای اثبات عشقم همین بس که با همه علاقه و وابستگی به او اجازه دادم برود.و رفت.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه