گفتگو با همسر شهید 4
گاهی که برای عزاداری می رفت بیت رهبری غذای نذری اش را می آورد خانه میگفت این را یکدفعه نخورید. بگذارهروقت غذا درست کردی توی هر غذا یک قاشق بریز برای تبرک. برای اینکه بتواندداخل حسینه شود ازصبح می رفت.می گفتم خسته نمیشی این همه ساعت؟میگفت:نه.
هروقت هم که سخنرانی آقا از تلویزیون پخش میشد می زد توی سینه اش می گفت:آقا من پیش مرگ شما شوم.واقعا صادقانه میگفت که به آرزویش هم رسید.
اگر کسی به اعتقاداتش توهین می کرد عصبانی می شد.یکبار یکی از اقوام در محرم حرف نامربوطی زد، میخواست برخورد کند که پدرش با اصراروخواهش گفت به خاطرمن ولش کن فامیله.اما ازآن وقت به بعد دیگر هیچ وقت با آنها رفت وآمد نکرد و می گفت:در هیچ مراسمی دعوت شان نمی کنم.
ما از لحاظ مالی کم و کسری نداشتیم.نمی گویم درآمدش آنچنانی بوداما همینی که خداروزی مان کرده بود بخشی را به موسسه خیره ای کمک میکردبدون اینکه کسی بداند.بعد از شهادتش تماس گرفتند که فلانی هرماه مبلغی کمک میکرده اما این ماه پولی واریز نشده که پدرش گفت پسرم شهید شد.
آقا مهدی در مورد شهادت زیاد صحبت می کرد. کلا در این فضاها بود. شاید باور نکنید اما حیران و سرگردان بود روی زمین. نمی توانست یکجا باشد. همش دنبال هدفی بود. سر گشتگی در وجودش کاملا حس می شد، سر گشتگی ای در کنار آرامش. خیلی دوست داشت جزو مدافعین حرم اعزام شود اما گفته بودند چون سه فرزند دارد نمی شود، او هم شناسنامه را طوری کپی کرد که مشخص نشود سه تا بچه داره. ببینید چه عشقی است، یکی که فرزندش را که همه وجودش است و هر چقدر هم بد باشد می گوید فرزند من است برای جهاد در راه خدا منکر وجودش می شود.
همیشه می گفت: خانم! اگر شهید شدم به من افتخار کن. می گفتم: وا به چی افتخار کنم؟! به این که شوهر ندارم؟ می گفت: نه به این افتخار کن که من همه را دوست دارم و به خاطر همه مردم می روم، اگر نروم دشمن داخل خاک ما می آید. پیش از ما هم شهدا نمی رفتند الان ما نمی توانستیم در امنیت و آرامش زندگی کنیم.
روز آخری که می خواست بره گفت: بیایید وایسید عکس بگیریم و به نشانه پیروزی هم دستش را بالا برد. وقتی کوله اش رو برداشت رفتم آب و قرآن بیارم، فضا یک جوری بود باور کنید فکر می کردم این حالات فقط مخصوص فیلمهاست یا کتابا. احساس می کردم مهدی بال درآورده داره می ره از بس خوشحال بود. کلاهی داشت که وقت شهادت هم سرش بود، آن را گذاشت و رفت.
ساکش را خودم جمع کردم. قرار بود 45 روزه برود و برگردد اما 21 روز بعد شهید شد.
تلفنی که با او صحبت می کردم می گفت من آنجا خدمات هستم و وسایل نظامی، آب و ... جا به جا می کنم.
در این مدت که سوریه بود با ذوق حرف می زد. تماس هایش با فاصله بود چون گویا برای زنگ زدن باید 5 کیلومتر راه می رفتند. وقتی هم که تماس می گرفت زود قطع می کرد می گفت باید وقت بشه همه تماس بگیرند.
وقتی میثم نجفی شهید شد مهدی زنگ زد و گفت: من که نیستم اما شما حتما بروید خانواده شان را ببینید. خودش هم که بود، می آمد خانه و میشنید مدافعین حرف افغانستانی شهید شدند سریع لباسش را عوض می کرد و می رفت منزلشان دیدن خانواده. واقعا غبطه می خورد به جایگاه شهدا.
تا قبل از رفتن به مراسم شهید نجفی انگار هنوز متوجه نبودم آقا مهدی کجاست. وقتی رفتم و خانواده او را دیدم تازه فهمیدم اوضاع چه خبره.
آخرین دفعه که تماس گرفت دو روز قبل از شهادتش بود. می گفتند قبل از آن رفت حرم حضرت زینب(س) چند دقیقه تنهایی نماز خواند و دعا کرد و بعد هم رفت. شش صبح شهید شد و من ساعت 3 نیمه شب خوابی دیدم، از خواب پریدم و بی قرار بودم. منتهی دلم قرص بود چون تازه صحبت کرده بودیم.
عده ای گمان می کنند این شهدای مدافع حرم از زندگی دست شسته بودند و سیر بودند در حالی که اصلا اینطور نبود. مطمئن بودم آقا مهدی شهید نمیشه از بس زرنگ بود. تصمیم داشت بر گردد زمین کشاورزی اش را رونق بدهد. او برای نیامدن نرفته بود رفته بود برای دفاع.
ثبت دیدگاه