گفتگو با همسر شهید 7
همسرم خیلی زرنگ و شجاع بود.
همیشه خیالم از بابت او راحت بود. حتی یکبار که در آپارتمان قفلشده بود با زیرکی خاصی از جای باریکی رد شد و در را باز کرد.
آدم زرنگ و چابکی بود. این خصلت را دوستانش هم تائید میکنند.
آقا مهدی گویا تیربارچی بوده و به گفته دوستانش هر بار که بلند میشد کلی از دشمنان را به هلاکت میرسانده.
برایم تعریف کردهاند که حتی تکتیرانداز هم نتوانسته بود او را بزند و در آخر با تیرهای حرارتی او را شهید میکنند. آنهم درحالیکه سینهخیز بود تیر به پهلویش میخورد. زمانی هم که خانه بود از پیشرفته بودن سلاحهای دشمن میگفت آخر هم یکی از همان سلاحهایی که میگفت شهیدش کرد. وقتی این حرفها را دربارهاش میزنند به او بیشتر افتخار میکنم.
ولی شاید باورتان نشود دقیق یادم میآید که همان شب با بیقراری از خواب پریدم. در تمام زمانی که نبود اینطور نشده بودم ولی آن شب یکلحظه از خواب پریدم و بیقرار شدم. بعد فهمیدم بله همان شب شهید شده است.»
خیلی زمان سختی بود. باورتان نمیشود بهمحض اینکه رفت تمام وسایل خانه بیخود و بیجهت خراب میشد. لامپ حمام میترکید. شیشه بخاری میشکست. تلویزیون خراب میشد. حتی خانه برایش بیقرار بود. همه اینها بچهها را کلافه کرده بود. اما اگر خودش حضور داشت مطمئنم هیچکدام از این اتفاقات پیش نمیآمد.
بچهها میدانند پدرشان شهید شده است. برای همین عکس پدرشان را باذوق زیادی دست میگیرند و میبوسند. ما سر سفره بهنوبت بسمالله الرحمن الرحیم میگفتیم و دعا میخواندیم. همیشه همسرم به بچهها میگفت دعا کنید شهید شوم. حالا که شهید شده وقتی دیگران به بچهها میگویند پدرتان شهید شده است با خونسردی میگویند: خودش دلش میخواست. نهال که هنوز درست باور نکرده است. طوری که گاهی متین به او میگوید بابا دیگر نمیآید. خیلی جدی بحث میکند که تو نمیدانی، میآید. یکبار به نهال گفتم بیا میوه بخوریم. گفت من نمیخورم من دیشب با بابا خوردم. گفتم بابا که نیست. گفت دیشب آمد. تو ندیدی. باهم میوه خوردیم. یکبار دیدم موقع خواب بیقراری می کند و غلت میزند بعد بلندبلند برای پدرش شعر میخواند. درست همان شعری که قبل از شهادت مدام برایش میخواند.
پسر کوچکم هنوز عکسهای پدرش را که میبیند بابا بابا میگوید. حتی توی عکسهای دستهجمعی سریع پدرش را پیدا میکند و به بقیه نشان میدهد.
وقتی سر مزار هم میرویم بچهها باحوصله آب میآورند و مزار پدرشان را چند بار میشویند.
وقتی شلوغ میکنند. متین خیلی جدی میگوید: شلوغ نکنید بابا ما را میبیند و ناراحت میشود.»
تنهاییام را با عکسهایمان پر میکنم. وقتی زنده بود مدام به همسرم میگفتم از بچهها زیاد عکس بگیر تا وقتی پیر شدیم باهم نگاه کنیم. نمیدانستم حالا باید همه را تنهایی نگاه کنم.
ما باهم خیلی حرف میزدیم. من هرروز برایش یک عالمه حرف داشتم. حتی زمانی که سوریه بود وقتی تماس میگرفت حتی درباره جابهجایی اثاثهای خانه حرف میزدیم.
از وقتی نیست خیلی حرفها توی دلم مانده است که به کسی جز خودش نمیتوانم بگویم. اصلاً خیلی حرفها بود که هنوز باهم نزده بودیم. حالا همه اینها توی دلم حسرت شده است. فقط یکبار خواب خوبی دیدم.
خواب دیدم با خواهر آقا مهدی داریم جایی میرویم. یک پلاکی دست من دادهاند که رویش اسم همسرم را نوشته است. بعد شهدا انگار در اتاقی پشت در ایستادهاند و منتظرند خانوادههایشان برسند تا باهم دیدار کنیم. ما در خواب نمیدانستیم قرار است آقا مهدی را ببینیم ولی او منتظر ما بود. تا دیدمش ناخودآگاه صدایش زدم و پرسیدم کجایی؟ جایت خوب است؟ خوشحالی؟ گفت جایم خوب است اما ناراحتم که کنارم نیستید.
خیلی خواب خوبی بود. ولی خوشحالم به آن چیزی که دوست داشت رسید.
زندگی زناشویی دوطرفه است. اگر بازهم به گذشته برگردم و بدانم اگر برود شهید میشود به خواستهاش احترام میگذارم.
پــایــان
شادی روح این شهید بزرگـوار صلوات
ثبت دیدگاه