عاشق شهادت
یادمه از زمانی که خودمو شناختم پدرم از عشق به شهادت حرف میزد همیشه میگفت از بزرگترین آرزوهام اینه که تو بستر و به مرگ طبیعی از دنیا نرم دوست دارم با شهادت از این دنیا دل بکنم و برم
ما بچه ها زیاد حرف پدر رو جدی نمیگرفتیم و میگفتیم بابا جنگ که تموم شد و دیگه جنگی نمیخواد بشه چجور میخوای به آرزوت برسی..در جواب ما با همون لبخند همیشگی میگفت حالا ببینید.. من با خدا عهد بستم که شهید شم..بعد که برای رفتن به سوریه ساک رفتن رو بست یاد,حرفهای همیشگیش که افتادیم دلمون لرزید..هیچ کس و هیچ چیز مانع از رفتنش نشد..حتی عشق مجنون واری که به باران و علی داشت..
پدر رفت و بالاخره به آرزوی دیرینه اش رسید.
ثبت دیدگاه