شناسه: 339885

احوال پرسی از خانواده

پدرم برای رفتن به سوریه آنقدر ذوق وشوق داشت که وقتی به اوگفتند احتمال دارد که اعزام شوی از دوماه قبل ساکش رابسته بود و لحظه شماری میکرد تااینکه عصر روز 28 آذر ماه به اوگفتند که فردا اعزام میشوی چشمانش چنان برقی زد که انگار دنیا را به او داده اند
شب آخر باهم عکس گرفتیم اما پدرم چون ما رادوست داشت زیاد کنار ما نماند که وابستگی اش مانع رفتن بشود
ساعت پنج صبح روز 29آذر ماه 94 ایشان از خانه خارج شدند و دیگر بازنگشتند هنگامی که در سوریه بود فرمانده یکی از گردانهای تیپ فاطمیون بود همیشه به ما زنگ میزد و از احوالاتمان می پرسید روزی نبود که ایشان باما تماس نگیرد حتی در هنگام نبرد با ما تماس میگرفت و طلب حلالیت میکرد تا اینکه دو روز تماس نگرفت و خودش گفته بود که نبرد سختی در پیش است و ممکن است دو سه روزی تماس نگیرم. 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه