مزد 40 روز چایی دادن
خاطره سردار شهید شمسی پور از شهید احمد گودرزی
شهادت را تنها در سوریه نمیدهند. قدر این جلسات قرآن را بدانید. یک روز بچهها در دوران انقلاب به شهادت رسیدند. تا مدتها حرف و صحبت بود که فلانی و فلانی در خیابانها شهید شدند ولی تمام شد. کسی از شهدای انقلاب امروز حرفی نمیزند. بعد شهدای کردستان و ترور آمدند و دورانشان تمام شد. نوبت به شهدای دفاع مقدس رسید و از خاطرات شهدا در یادوارهها و راهیان نور و غیره گفتند. الان رسیده است به شهدای مدافع حرم. نباید بگذاریم که این شهدا فقط در داستان بمانند.
چندتایی از رزمندهها اهل تهران و همدان و تعدادی از شیعیان نبل و الزهرا به همراه تعدادی از اهل تسنن با ما کار میکردند و جزو اطلاعات عملیات بودند. یکی از این بچهها به نام احمد نشان میداد که اهل پایگاه مقاومت و بسیج است چون در همه کارها اول بود. در 60 روزی که آنجا بودیم نمیگذاشت کسی چایی دم کند، میگفت خودم میخواهم چایی بدهم. چون جایی بزرگ شده بود که راه سعادت را میدانست.
شهادت، مزد 40 روز چایی دادن به رزمندهها
روز آخری که قرار بود برگردد خیلی ناراحت بودم که باید خداحافظی کنیم. شب آخر نگران بودم که دیگر همدیگر را نبینیم. قرار بود برویم خط احمد اول گفت من هم همراه شما میآیم در عرض 30 ثانیه نظرش عوض شد و گفت: نه من تسویه کردم قرار است صبح به تهران پرواز کنم. ساعت 1 شب در حال برگشتن به مقر بودیم که دیدیم انفجاری رخ داد. فکر کردم انفجار پشت سر هست. نزدیک که شدم دیدم یکی بدو بدو آمد و گفت چراغها را خاموش کنید دارند میزنند. با تعجب گفتم دشمن که گلولههایش تا اینجا نمیرسد. ماشین را عقب بردم و با نور کم چراغ قوه کمی گشتیم، یکی از نگهبانها گفت اینجا انفجار شده، به دنبال صدایی که شنیده میشد رفتم. دیدم سربازی روی زمین افتاده. کلی خون ازش رفته و چون هوا سرد است بخار بلند میشود.
نگاه کردم به حنجرهاش که خون ازش میآمد. لحظات آخرش بود و نمیشد کاری کرد. داد زدم و آمبولانس را صدا کردم. احساس کردم از این بمبهای بین جادهای کار گذاشتهاند به بچهها سریع گفتم اینجا جمع نشوید ممکن است کمین کرده باشند و بخواهند حمله کنند. همه متفرق شدند، بالای سرش آمدم دقت که کردم دیدم احمد است، همانی که 40 روز تلاش کرد چایی به رزمندهها بدهد، همانی که دیشب برگ تسویه را گرفته بود و صبح میخواست با پرواز به ایران برگردد.
ثبت دیدگاه