شناسه: 339960

مادر

نگرانیم بیشتر برا مادر حاج رضا بود چون حاج رضا همیشه نگران مادرش بود.
از حضرت زینب خواستم دستان مبارکش را بر قلب های بی قرار مادر بگذارد...
همه بی قرار بودند مادر شهید و همسر حاجی و خواهرانش وارد اتاق شدند... اولین دیدار بعد از اخرین وداع بود.
گریه امان همه را بریده حاج رضا در تابوت چوبی در میان پارچه ای سبز و با پیشانی بند مدافع حرم آرام گرفته بود ...
بعد از دیدار مجددا تابوت را به حسینیه می آورند تا این بار همه وداع کنند...
دوباره خواهران خود را به تابوت رساندد و نوحه میخواندند...
اما خبری از مادر حاج رضا نبود...
سریع خودم را به مادر حاجی رساندم. گوشه ی حسینیه برای خودش گریه میکرد...
گفتم مادر پاشو بریم بالا سر حاج رضا یبار دیگه خداحافظی کن...
نگاهی کرد با چشمانی اشک آلود از آمدن امتناع کرد دوباره اصرار کردم گفت پسرم نمی آیم رضا جانم خجالت میکشد
او تا به امروز یکبار هم نزد من پاهایش را دراز نکرده میدانم الان خجالت میکشد که نمیتواند پاهایش را جمع کند... 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه