یک روز از صاحب کوره سوال کردم :
براتعلی علی آبادی توی کارگاه آجر پزی کار می کرد . با این که می دانستم بچه فرزی است اما عصرها دیر به خانه می آمد . یک روز از صاحب کوره سوال کردم : - چرا براتعلی رو زودتر آزادش نمی کنی بیاد .اون که قبل از ساعت چهار کارش رو تموم می کنه مرد میانسال دستی به صورت کشید و گفت : - والله چی بگم . یک پیر مرد ضعیف کنار کوره داریم . برات زود کارهای خودش رو انجام می ده و میره کمک اون بنده خدا ! *** توی ماه رمضان از صبح تا عصر رفت سر زمین کشاورزی و کار کرد . غروب با لب های خشکیده و بدنی خسته به خانه برگشت . تازه به سن تکلیف رسیده بود . مادر که حال و روزش را دید گفت : - خب پسرجان تو که می دونی بدنت اینقدر ضغیفه روزه نگیر . همان طور که گوشه دیوار وا رفته بود لبخندی زد و خودش را کشاند کنار سفره . سحر روز بعد دیدم زودتر از من از خواب بیدار شده که روزه اش را بگیرد ! *** چند روز بعد از شهادت اش ساک شخصی اش را برایمان آوردند . سه تا روسری داخل آن بود . معلوم بود برای سوغاتی خریده شده اند . یادم آمد که چقدر به ما دخترها تاکید می کرد حتما حجاب مان را رعایت کنیم .
ثبت دیدگاه