همسر شهید
اول زندگی من و حاج اقا عاشق همدیگر بودیم برادر حاج آقا سرباز بود و خاله من زنموی حاج اقا میشد و ما رفتیم خان آنها که انموقع من کلاس پنجم بودم و من و حاج اقا عاشق هم شدیم و وقتی سربازی اش تمام شد به خواستگاری من آمد.
من زندگی عروس های امروز را قبول ندارم ما خیلی به هم محبت داشتیم شش ماه عقد کرده بودیم انگار ده سال بود و هر وقت حاجی می خواست برود جبهه تا لحظه ای که اتوبوس میرفت من گریه می کردم و من خیلی حاجی را دوست دارم.
چون خیلی حاج اقا را دوستش داشتم دلم برایش تنگ میشد و وقتی می آمد همش گریه میکردم و میگفتم کی میخواهی بری و دو روز بیشتر نمی ماند.
ثبت دیدگاه