شناسه: 340075

ایستادم و صدایش زدم . برگشت و با تعجب گفت

کرمعلی رمضانی پدرم دخل و خرج خانه را به او سپرده بود . بس که اهل قناعت بود و مسؤولیت پذیر *** داشتم از پیاده رو خیابان رد می شدم که پسرم کرمعلی را دیدم . از روبرو آمد و همان طور که سرش زیر بود از کنارم رد شد و رفت . ایستادم و صدایش زدم . برگشت و با تعجب گفت : - سلام مادر ! ... شما بودین ؟ ببخشین متوجه نشدم در دلم به این همه حیا و متانت جوانم افتخار کردم

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه