- امرتون رو بفرمایید
مهدی خانوردیلو جوان خوش لباسی وارد مغازه شد . معلوم بود از آن تازه دامادهایی است که برای خرید عقد به شهر می آیند . همسر محجوبش همان دم در ماند و تو نیامد . داماد تا ته دکان رفت و از نوجوانی که پشت دخل نشسته بود پرسید : - صاحب مغازه نیست ؟ - امرتون رو بفرمایید . من پسرشون ام داماد مقداری این پا آن پا کرد و با خجالت گفت : - راستش من یک مقدار پول کم آوردم . اگه میشه این آینه و شمعدان را گرو بگیرید در عوض کرایه برگشت تا روستا رو بهم بدید نوجوان کشو چوبی میز مقابل را کشید و دست کرد داخل آن . مقداری اسکناس شمرد و دو دستی به داماد خوش لباس تقدیم کرد : - نیازی به گرو گذاشتن آینه شمعدان نیست . هر وقت اومدی شهر بیا قرضت رو بده ! *** تازه دوره آموزشی سربازی را تمام کرده بودیم . موقع تقسیم نامه ای برای مهدی رسید . دو تا از برادرهایش که توی جبهه بودند آن نامه را نوشته بودند . مسوول کارگزینی بخش وظیفه ، نامه را به پرونده مهدی پیوست کرد و تحویل اش داد . همه سوار اتوبوس شدیم . مهدی در بین راه پرونده را باز کرد . برادرهایش از مسوولین خواسته بودند که او را به جبهه نفرستند و در پادگان به کارهای معمولی بپردازد . مهدی نامه را کند و آن را پاره کرد : - مگه مرد جماعت از جنگ می ترسه !
ثبت دیدگاه