کجا می خوای بری ؟
عینعلی محمدیان روستای ما جای دور افتاده ای بود . ماه محرم که رسید قدیمی ها لباس مشکی شان را پوشیدند. با این وجود بعضی از جوانان و نوجوانان خودشان را آماده ماه عزا نکرده بودند . روز دوم محرم عینعلی با تعدادی لباس از راه رسید . آن ها را از شهر آورده بود . جوانان با اشتیاق دورش حلقه زدند. خیل عزاداران حسینی با حضور جوانان مشکی پوش شور و حال دیگری پیدا کرد . *** هجده سالش شده بود . خواست برود سربازی که مادر با نگرانی گفت : - مگه نمی بینی هر روز دارن شهید میارن ؟ کجا می خوای بری ؟ او هم سکوت کرد و چیزی نگفت . چند روز بعد که خبر تشییع یکی از شهدا دهان به دهان شد خطاب به مادر گفت : - مگه این شهید پدر و مادر نداشت ؟... آنقدر از این استدلال ها آورد که بالاخره مادر را راضی کرد و رفت جبهه *** مادر بی تاب شده بود . چند ماه از آخرین نامه پسرش می گذشت . در تمام این مدت هیچ خبری از او نداشت . توی حیاط راه می رفت و با خودش حرف می زد : «شب عیده . عینعلی گفته بود میام . او که بدقول نبود ... حتما اتفاقی افتاده » هر چقدر این طرف و آن طرف رفت دلش آرام نشد . نتوانست جلوی بغض اش را بگیرد و زد زیر گریه . احساس کرد کمی سبک شده . تازه گونه اش را با کناره چارقد خشک کرده بود که دستانی از پشت سر روی چشمانش قرار گرفتند ! دست ها گرم و صمیمی بودند مثل دست های پسرش . از خوشحالی می خواست پرواز کند . برگشت و پیشانی عینعلی را بوسید : - پس چرا تو این مدت هیچ خبری ازت نبود ؟ - جایی بودم که نمی توانستم تلفن بزنم . امکان نامه فرستادن هم نبود - چی شد اومدی ؟ - به فرمانده ام خیلی اصرار کردم . گفتم من به مادرم قول داده ام . الان چشم انتظاره . این همه مدت به مرخصی نرفته ام که بتونم شب عید خوشحالش کنم
ثبت دیدگاه