همسر شهید علیدوست اینگونه داستان کوتاه زندگیشان را روایت می کند
من و مهدی با هم نسبت فامیلی داشتیم، اما آن چیزی که مرا جذب کرد، ایمان و نورانیت خاصی بود که باعث شد پاسخم به خواستگاریاش مثبت باشد. موقع خواستگاری میگفت : خیلی دوست دارم همسرم از سادات و یا فرزند شهید باشد. میگفت : میخواهم فردای قیامت به حضرت زهرا (سلام الله علیها) محرم باشم. از خواستگاری تا عقدمان ۳ روز طول کشید. دوماه عقد بودیم. پر از خاطره های شیرین که بیشتر گلزار شهدا و یا جمکران و کوه خضر میرفتیم. من و مهدی تنها چهار سال با هم زندگی کردیم و افسوس و صد افسوس که من در این مدت کوتاه خوب نشناختمش. مهربانی و خوبیهای مهدی آن قدر زیاد بود که همیشه میگفتم : تو یک فرشته در روی زمین هستی. مهدی چهار روز بعد از مراسم ازدواجمان برای یک مأموریت ۲۱ روزه راهی سردشت شد. در یک عملیات پای مهدی روی مین میرود. دوستانش به گمان اینکه شهید شده بالای سرش میروند و میبینند که مهدی گریه میکند. از ایشان میپرسند چرا گریه میکنی؟ میگوید: خدا من را نخواست. دیدید شهید نشدم. یک قطره خون هم از دماغش نیامده بود فقط پایش سوخته بود. گریه میکرد چرا شهید نشدم. بار دوم هم در یکی از عملیاتها مجروح و جانباز شد. مهدی میگفت: من هیچ حق و حقوقی نمیخواهم. برای رضای خدا جهاد کردم و جانباز شدم. حتی از جانبازیاش کسی اطلاع نداشت. تازه داماد بودن ولی همچین شخصیتی بالایی داشت. در وصیتنامهاش نوشته من با خدا معامله کردم. سال ۹۲ خداوند به ما هدیه زیبایی داد که اسمش علی اصغر گذاشتیم. علاقه زیادی به امام حسین (علیه السلام) و علی اصغر داشت. و باهم نام فرزندمان را انتخاب کردیم وجالب که در روز مزین به نام حضرت علی اصغر مهدی را دفن کردیم. در طول این ۴ سال زندگی شیرین وصمیمی مان همیشه از شهادت و شهید شدنش برای من می گفت. من هم میگفتم : تو شهید بشوی من دلم برایت تنگ میشود و گریه میکنم. با دلتنگی و گریه های وقت و بی وقتم چه بکنم؟ مهدی فقط می خندید. و سر حرف را عوض می کرد.
ثبت دیدگاه