شناسه: 340205

بی خبر

من نیز روزی بی خبر بودم. بی خبر از گذر ایام بی خبر از گذشت ماه ها وسال ها. دلم گرم بود قلبم،نفسم،دستم،همه ی وجودم گرم بود گرم از محبت تو گرم ازحضور گرم تو گرم از وجود مهربان تو ...

 

خانه ی دلم پر بود از نور امید پر از عطر وفای تو همه چیز وهمه جا زیبا بود زندگی زیبا بود وپر معنا انگار معنای همه ی دنیا توبودی من از چشمان تو دنیا را می دیدم من از گرمای وجود تو به ارامش می رسیدم وهر صبح به شوق روی تو چشم می گشودم.. روز رفتنت را خوب به یاد دارم رازهای نهان در چشمانت را میخواندم و هجوم ترس وغم بر دلم سرازیر شده بود ولی نمیخواستم باور کنم که رفتی تا فقط برای خودت باشی به دلم امید بازگشتت را میدادم ناگاه امدی همان روزی که نوید امدنت را به پسرمان رضا داده بودم ولی امدنت با همیشه فرق داشت نمی دانم چرا مثل همیشه دیگر اغوشت گرمایی نداشت ،چرا لبانت مثل همیشه گرم نبود چرا چشمانت دیگر نوری نداشت چرا چرا چرا محمد گرم من اینچنین سرد شده بود ؟؟؟؟؟ 

از آن روزی که لبانم سردی لبت را چشید تمام وجودم سرما گرفت ودیگر قلبم گرم نیست دستم ،دلم،وجودم،همه وهمه سرد شد و به خود لرزید و تبدیل به یخ شد از ان سردی لحظه ی اخرت .....

دست ودل سردم در آتش هجرت می گدازد حال دیگر بی خبر نیستم با تمام هستی ام لحظه ها را می شمارم ثانیه به ثانیه اش را ومحکوم به انتظارم محکوم به صبر ،محکوم به زندگی محکوم به فراق .... تو رسیدی به آنچه باید می رسیدی تمام دار وندارت را خرج این روز کردی همدم من عزیز خدا ونظر کرده ی حسین ع بود ومن این را خوب می دانستم وخدایم راشاکرم که ثانیه های جوانیم با تو و عشق تو سپری شد .هنوز هم با یاد تو واطمینان به وعده هایت بغضم را می شکنم وصبوری میکنم ..

من چون کوه به پای یادگارهایت ایستاده ام وهر انچه در توان دارم را عاشقانه نثارشان میکنم وبی صبرانه منتظر وعده ی حق می مانم من دیگر بی خبر نیستم....

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه