شناسه: 340212

سردار امام قلی فرمانده شهید: راضی به اعزامش نبودم

به دنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آن‌ها حسن غفاری از نیروهای سردار چیذری بود. با علاقه‌مندی و شوق عجیبی شروع به کار کرد.

هر بار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان حرم می‌فرستادم، از ریاست مستقر در آنجا می‌خواستم که با تیک زدن روی فرم‌ها، خصوصیات افراد را به لحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن در گزارش‌ها رده‌های بالایی داشت و با رضایت‌مندی کامل بود.

ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمی‌کرد. مدام می‌آمد و می‌رفت و خواهش می‌کرد که مسوولیت اعزام مدافعان حرم به سوریه را به او بسپارم. هر چه گفتم: «حسن جان اینجا برایت خوب است. ما به تو نیاز داریم.» گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهش‌های شبانه روزی‌اش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا مسوول اعزام مدافعان به سوریه شد. کارش خیلی سنگین شده بود. بررسی پاسپورت‌ها، استعلامات، آزمایش «دی ان‌ای»، دریافت رضایت‌نامه از خانواده‌ها، دریافت وصیت‌نامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوار کردن مدافعان به هواپیما را بر عهده داشت.

مجدد، موقع بازگشت رزمندگان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از آنها، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن بود. اصلا فکر نمی‌کردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن کارهایش را با نظام خاصی انجام می‌داد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیت‌المال می‌دانست. ریزه‌کاری‌ها را یادداشت می‌کرد تا مبادا چیزی از قلم بیافتد. هر کاری به او محول می‌شد، سریع، درست و کامل انجام می‌داد. هر از گاهی می‌آمد، به من سر می‌زد و می‌پرسید: «حاج امام کاری ندارید؟»

فقط می‌خواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. کم کم زمزمه می‌کرد که می‌خواهم، مدافع حرم بی بی باشم. گفتم: «حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همین جا بمان و خدمت کن.»

دید من رضایت نمی‌دهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت: «حاج امام اجازه بدید، حسن بره. این بچه دل تو دلش نیست.» با اصرارهای حسن و دوستانش، پذیرفتم. حسن را صدا زدم. گفتم: «اجازه می‌دهم؛ اما باید قول مردانه بدهی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.»

دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با ۲ نفر دیگر از بچه‌ها اعزام شدند؛ اما دلم شور می‌زد. یک روز به دمشق زنگ زدم تا سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری، محمد حیدری و علی امرایی همان روز شهید شده بودند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه