آخرین اعزام شهید
هنگام اعزام به سوریه همه مایحتاج منزل به غیر از خرما را خریده بود. گفتم «حسن آقا فقط خرما نخریدید که آن را خودم تهیه میکنم.» با هم خداحافظی کردیم و رفت. اما چند دقیقه بعد بازگشت، دو جعبه خرما خریده بود. گفت: «فاطمه خانم، این هم آخرین خرید من برای شما و بچههایم.» قرآن آوردم و گفتم «حالا که بازگشتید، از زیر قرآن رد شوید» گفت: «اول شما و بچهها رد شوید»، رد شدیم. گفتم «حالا نوبت شماست» گفت: «میترسم، میترسم نکند خداوند حاجت دل من را ندهد». گفتم «به خاطر دل من از زیر قرآن رد شوید»؛ از زیر قرآن ردشان کردم و همسفر زندگیام را به خداوند سپردم و گفتم: «خدایا هرچه خیر است، برای من بفرست.»
ثبت دیدگاه